شب تا صبح خوابش نبرد. نمیتوانست خودش را ببخشد. بالاخری فکری از ذهنش گذشت. مدادهای رنگی را از کیفش بیرون کشید.
صبح که بابا پلک باز کرد، برگهی نقاشی را کنار رختخوابش دید:
دخترکی در آغوش پدر میخندید. بالای صفحه نوشته شده بود:
" ببخشید که داد زدم بابایی. میشه قبل از اینکه برم مدرسه، باهام آشتی کنی؟"