خون روی لباس پسرکم راه گرفت و اشک روی گونههایش.
انگشتهایم را که آشیانه کردم ، کبوتری جان گرفت و روی دیوار پر کشید.
بغضم را پیوند زدم به زمزمهای زیر لب.
آواز شکوفههای زیتون، لبخند را روی لبهای کوچک پسرکم رویاند و پرچم مقاومت را در مشتش محکمتر گرفت.