دخترم کلکسیون کفش داره. قدیما بهش میگفتم "بابا بیا سر و سامون بگیر پسر آقا ابراهیم پسر بدی نیست، انقدرم پولاتو نده به اینا" حرفمو گوش نکرد. چند ماه پیش بهم گفت "غصه نخور بابا سال دیگه بعد از بازنشستگی، خودم هر روز میبرمت پارک میچرخونمت زن نگیری ها!". الان یه هفته است ندیدمش آخه نه من پا دارم اونو ببینم نه اون که بیاد پیشم.مریم زنم دیروز رفته بهش سر زده میگه "دخترت میخواد کفشاشو بفروشه برای خودش ویلچر بخره". قند چه بلایی سرمون اورد.
نقد داستان :
داستان گره و مسیر مشخص می خواهد و هر چه کوچک تر شود باید این گره کمتر و مسیر کوتاهتر اما مشخص تر شود. ما در این جا نمی دانیم مشکل و گره داستان کجاست. حرف گوش نکردن دختر است؟ از کارافتادگی پدر است؟ بیماری قند است؟ خرج بی مورد پول است؟ تمام این ها به نوعی در متن حضور دارند و هر کدام مسیر نامشخص و متفاوتی را در نوشته پیش می گیرند اما چیزی که در انتها ناگهان سر می زند و چیزهای دیگر را تحت الشعاع قرار می دهد بیماری قند است آن هم در حالی که اصلاً صحبتی از آن قبلا نشده و هیچ نشانه ای از آن نداریم. ابتدا پدری که نگران آینده دختر است، بعد دختری که قول مواظبت از پدر را می دهد، در ادامه می بینیم هر دو گرفتار بیماری شده اند. خط سیر داستان خیلی حاشیه دارد.
مساله ازدواج مرد هم در ابهام است. اصلا مشخص نبوده حالا که مرد می خواهد حتما زن بگیرد. دختر در دیالوگ خودش اشاره کرده اما مرد اصلاً. مساله ازدواج مرد خیلی در نوشته پررنگ نبوده اما گویا در ادامه محقق شده. خود این می توانست یک گره داستانی باشد.
بهتراست داستان متمرکزتر شود و حول یک گره رقم بخورد: ازدواج مرد، خریدهای دختر و شوهر نگردن، و یا بیماری قند.