مکر زنانه
«عزیزم، کارت پرواز گرفتم، دارم سوار میشم، رسیدم زنگ میزنم.»
مرد تماس را قطع میکند، گوشی را خاموش میکند و به زنی که با لبخند مرموز نگاهش میکند، میگوید: «ببخشی… باید یه جوری از دستش خلاص میشدم. خب در مورد چی حرف میزدیم؟»
زن لیوان خالی آیس موکا را گذاشت کنار گذاشت و گفت: «در مورد سیارهها.»
مرد با سرخوشی قهوهاش را مزه مزه کرد و گفت: «آها… خواستم اینو بگم، تو فرض کن زهرهای و منم بهرام. اگه جاذبهی احساس ما بههم زیاد بشه، زهره و بهرام بههم نزدیک میشن و با استعدادی که دارن یه زمین بهتر…»
صدایی از پشت سر پرید توی حرفش: «یک بهرامی ازت بسازم که هزارتا مشتری براش پیدا شه. که تو فرودگاهی ها؟»
مرد طوری با ترس و حشت از پشت میز بلند شد که فنجان قهوه چپه شد روی میز. بیاختیار دستش را گرفت لبهی میز و قهوه چک چک میریخت کف دستش. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «توضیح میدم، ایشون همکارم هستن.»
همسرش با زن غریبه دست داد و گفت: «کار ما تموم شد عزیزم، مرسی.»
مژگان مظفری