نویسنده: مژگان مظفری
اسم داستان: شلیک سایهها
شلیک سایه¬ها
ههژار دستار را پیچید دور دماغ و دهانش. نفسش میخورد به دستمال و کمی گرمش میکرد.
صدای کفتارها از دور می¬آمد. یک دستش به چاقو بود و دست دیگرش تکیه داده بود به صخره. تمام حواسش به دوروبرش بود. پاها را دراز کرد که خستگی¬ از تنش برود. بو کشید. هوا بوی وَن میداد و آسمان خاکستری و بنفش بود.
دلش چای داغ میخواست. نمی¬توانست توی کوه آتش روشن کند. مرزبان¬ها سریع ردش را می¬گرفتند. نگاهش به کوه مقابل بود. باید از آن¬جا می¬گذشت تا به مقصد میرسید. کوه قندیل توی تاریکی مثل سایه¬ی بلندی بود که انتهایش به آسمان میرسید. آه کشید و نگاه کرد به سایه¬های کوتاه و پهن وَن¬ها و بلوط¬ها.
پا شد و دست کشید به کمرِ اسبش. تنش بوی کاه و یونجه می¬داد.
«ها! شوکه! باید بزنیم به راه.»
حیوان نفسِ کوتاهی کشید.
راه طولانی بود و فرصت کوتاه و باید تا هوا روشن نشده بود، از مرز میگذشتند. گونی¬ها را دوباره پشتش انداخت. صدای جرینگ¬جرینگ شیشه¬ها سکوت کوهستان را بههم ریخت. بار سنگین¬تر از توانش بود اما چاره¬ای نداشت. تسمه¬های دور شکمش را سفت¬تر کرد و افسارش را کشید. شوکه انگار خیال حرکت نداشت. هی کرد:
«ها! شوکه! بریدی روله؟ تا از قندیل بریم پایین، چند ساعت دیگه راه جلومانه.»
حیوان برایش دُم چرخاند و تندتر حرکت کرد.
جاده¬ی مالرو مثل شالی که هه¬ژار به کمر بسته بود، سفت و سخت در هم پیچ خورده بود. صدای پای هه¬ژار و صدای پای شوکه و صدای جرینگ¬جرینگ شیشه¬ها در خلوت شب هیاهو راه انداخته بود.
جلوتر هوا بوی نَمِ خاک و اَزبوه¬ی سرمازده می¬داد و اولین دانههای برف پاییزی سختی راه را بیش¬تر می¬کرد. وقتی حیوان سمهای دستش را به زمین می¬کوبید، تکه¬های ریز گِل را پشنگه می¬زد به کپل¬های تنومندش ...
هه¬ژار دستار دور سرش را پیچاند روی صورتش. فقط چشمهایش معلوم بود. بخار دهانش که می¬خورد به دستار، بوی تنباکو می¬داد. گفت: «شوکه! بشه ئی لامذهبا رِه آب کنیم برای آوات یه چارقد قرمز می¬خرم. کفشای کاوانَم نونوار میکنم.»
حیوان گوشهایش را تکان داد. دُمش آرام تاب می¬خورد.
چشم¬ ههژار به سایه¬ی شوکه بود که جلوتر کش میآمد. بو کشید و انگار توی سرما بوی عرقش را بیش¬تر حس می¬کرد.
صدای نعل شکسته¬ی شوکه ههژار را به حرف آورد:
«فردا برسیم آبادی، باید بدم سُمته دُرُس کنن.»
به ارتفاع رسیدند. قبل¬از این¬که از کوه سرازیر شوند، افسار را کشید و دستی به تنش مالید. حرارت تن شوکه دستهایش را گرم کرد. دستش را سُراند روی گردنش. عرق نازکی زیر یالهایش نشسته بود. از خورجین دستمالی بیرون آورد و روی چشمهایش بست که در سرازیری نترسد.
دوباره از خورجین بطری نیمه را برداشت. پوزهاش را گرفت و باقی-مانده¬ی آن را توی حلقش ریخت. خُرخُر کشید و گفت: «هُش! آرامت بگیره شوکه! چیزی نمانده، برسیم پایین. چندبار دیگه¬ ئی راهه بریم و بیای¬م، خرج زمستان¬مانه درآوردیم.»
افسارش را محکم گرفت. حیوان دو قدم جلوتر از خودش بود. از فاصله¬ی دو گوش درازش دره¬ی پوشیده از جنگل پایین را میدید. سایه¬هایی که کمکم داشتند از تاریکی در می¬آمدند. خانه¬های کاه¬گِلی روستاهای مرزنشین را که توی شیب پلکانی بودند و نور ضعیفی از پنجرهای کوچکشان سوسو می¬زد.
صدای تقتق سُم حیوان خلوتِ شب را پُر میکرد. گاهی سنگ¬ریزه¬ای از زیر پایش درمی¬رفت که می¬ترساندش و صدای جرینگ-جرینگ شیشه¬ها درمی¬آمد.
بیش¬تر از شیشه¬ها نگران حیوان بود:
«نترس شوکه! حواسم بِهِت هست. تو نباشی که مَه ئی قندیل بیپیره نمی¬تانم تنهایی ببُرم. کمر ئی کوهها رَه با تو شکستم.»
حیوان آرام گرفته بود. یورتمه می¬رفت و گاهی خُرخُری می¬کرد. به دامنه که رسیدند، هه¬ژار دستمال را از روی چشمهایش برداشت و از پشت صخره¬ها پاسگاه را دید زد. در گرگ¬ومیش هوا برجک نگهبانی معلوم بود. آرام¬تر و بااحتیاط حرکت می¬کردند اما صدای نعل شکستهی سُم دست راست حیوان روی سنگریزه¬ها بیش¬تر شنیده می¬شد.
جلوتر که رفتند، بوی هیزم سوخته پیچید توی دماغشان. برای هه¬ژار این بو نشان از هوشیاری نگهبان¬ها داشت. دلهره¬اش بیش¬تر شد. از ارتفاع رسیده بودند به دامنه و خبری از دانه¬های برف نبود. کمکم لول تفنگ سربازهای نگهبان معلوم شد. هه¬ژار صبر کرد تا یکیشان که جلو دید بود، پشت به آن¬ها بکند. حیوان خطر را حس کرده بود و مثل صاحبش تند حرکت می¬کرد.
صدایی گفت: «ایست.»
گفت: «هی! هاوار! خانه¬خراب شدیم شوکه! بشمان گفتن مُخورین به روشنی. گیر میافتین.»
«ایست. ایست ...»
راهش را کج کرد و دوید پشت صخره¬ای. همه¬جا را مثل کفِ دستش می¬شناخت. دوید پشت صخره¬ای دیگر. افسار را می¬کشید و می¬دوید. شیشه¬ها توی خورجین ضرب گرفته بودند. حیوان چهارنعل می¬تاخت مثل ههژار که صدای پایش توی صدای شیشه¬ها گم بود و سایه¬ها دنبالشان کوتاه و بلند میشدند.
«ایست. ایست.»
و صدای شلیک چند گلوله قلب هه¬ژار را لرزاند. افسار از دستش رها شد. شوکه از پهلو نقش زمین شد و صدای خُردشدن شیشه¬ها ...
بندِ دل هژار پاره شد. ایستاد و به زمین میخ شد. سربازها دویدند.
همهجا ساکت شد. بوی تند میخک و بوی رازیانه هوا را پُر کرده بود. صدای رُپ¬رُپ پوتین سربازها سکوت را شکست.
هه¬ژار روی زمین کنار حیوان زانو زد. گلوله کنار گردن و شکم برآمده¬¬ی شوکه را جر داده بود. به تن پُرحرارتش دست کشید. مایع لزجی را زیر انگشتهای زمخت و زبرش حس کرد و بوی خون پیچید توی دماغش.
حیوان نفس¬نفس می¬زد. از پَره¬های بینیاش بخار تُنُکی بیرون می¬زد. خُردهشیشه¬ توی گوشتش رفته بود. خط سرخی از خون زیر تنش راه افتاده بود. مثل آدمی که می¬خواست حرف بزند و صدایش بالا نمی¬آمد، پوزه¬اش را آرام بازوبسته می¬کرد. نفسش بوی رازیانه می¬داد. گوشه¬ی دهانش کفِ خون¬آلود بیرون زده بود و یالش روی پیشانی عرق¬کرده¬اش پخش بود. تنش زیر دست هه¬ژار می¬پرید و می¬لرزید. سُم دست تاشده¬اش به زمین چسبیده بود و نعل شکستهاش در گرگ¬ومیش هوا ترق¬تروق می¬کرد.
هه¬ژار با دست زخمی¬اش سیگاری را از پَرِ شالش بیرون کشید. کبریت زد و پُک عمیق ... عمیق ...
دستش را روی گردن شوکه گذاشت. دیگر نبضش نمی¬زد. پلکهای درشتش روی هم افتاده بود. اشکهای گوشه¬ی چشم حیوان را با دست پاک کرد. پُک عمیقی به سیگار زد و چشم چرخاند. پوتینهای سیاه دوتادورش را گرفته بودند. سر برگرداند و آه سردی کشید و به قندیل نگاه کرد که آن بالا بی¬تفاوت ایستاده بود.