شلیک سایه‏ ها


شلیک سایه‏ ها
نویسنده : مژگان مظفری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

نویسنده: مژگان مظفری
اسم داستان: شلیک سایه‏ها

























شلیک سایه¬ها




هه‌ژار دستار را پیچید دور دماغ و دهانش. نفسش می‌خورد به دستمال و کمی گرمش می‌کرد.
صدای کفتارها از دور می¬آمد. یک دستش به چاقو بود و دست دیگرش تکیه داده بود به صخره. تمام حواسش به دوروبرش بود. پاها را دراز کرد که خستگی¬ از تنش برود. بو کشید. هوا بوی وَن می‌داد و آسمان خاکستری و بنفش بود.
دلش چای داغ می‌خواست. نمی¬توانست توی کوه آتش روشن کند. مرزبان¬ها سریع ردش را می¬گرفتند. نگاهش به کوه مقابل بود. باید از آن¬جا می¬گذشت تا به مقصد می‏رسید. کوه قندیل توی تاریکی مثل سایه¬ی بلندی بود که انتهایش به آسمان می‌رسید. آه کشید و نگاه کرد به سایه¬های کوتاه و پهن وَن¬ها و بلوط¬ها.
پا شد و دست کشید به کمرِ اسبش. تنش بوی کاه و یونجه می¬داد.
«ها! شوکه! باید بزنیم به راه.»
حیوان نفسِ کوتاهی کشید.
راه طولانی بود و فرصت کوتاه و باید تا هوا روشن نشده بود، از مرز می‌گذشتند. گونی¬ها را دوباره پشتش انداخت. صدای جرینگ¬جرینگ شیشه¬ها سکوت کوهستان را به‌هم ریخت. بار سنگین¬تر از توانش بود اما چاره¬ای نداشت. تسمه¬های دور شکمش را سفت¬تر کرد و افسارش را کشید. شوکه انگار خیال حرکت نداشت. هی کرد:
«ها! شوکه! بریدی روله؟ تا از قندیل بریم پایین، چند ساعت دیگه راه جلومانه.»
حیوان برایش دُم چرخاند و تندتر حرکت کرد.
جاده¬ی مالرو مثل شالی که هه¬ژار به کمر بسته بود، سفت و سخت در هم پیچ خورده بود. صدای پای هه¬ژار و صدای پای شوکه و صدای جرینگ¬جرینگ شیشه¬ها در خلوت شب هیاهو راه انداخته بود.
جلوتر هوا بوی نَمِ خاک و اَزبوه¬ی سرمازده می¬داد و اولین دانه‎های برف پاییزی سختی راه را بیش¬تر می¬کرد. وقتی حیوان سم‎های دستش را به زمین می¬کوبید، تکه¬های ریز گِل را پشنگه می¬زد به کپل¬های تنومندش ...
هه¬ژار دستار دور سرش را پیچاند روی صورتش. فقط چشم‌هایش معلوم بود. بخار دهانش که می¬خورد به دستار، بوی تنباکو می¬داد. گفت: «شوکه! بشه ئی لامذهبا رِه آب کنیم برای آوات یه چارقد قرمز می¬خرم. کفشای کاوانَم نونوار می‌کنم.»
حیوان گوش‌هایش را تکان داد. دُمش آرام تاب می¬خورد.
چشم¬ هه‌ژار به سایه¬ی شوکه بود که جلوتر کش می‌آمد. بو کشید و انگار توی سرما بوی عرقش را بیش¬تر حس می¬کرد.
صدای نعل شکسته¬‌ی شوکه هه‌ژار را به حرف آورد:
«فردا برسیم آبادی، باید بدم سُم‌ته دُرُس کنن.»
به ارتفاع رسیدند. قبل¬از این¬که از کوه سرازیر شوند، افسار را کشید و دستی به تنش مالید. حرارت تن شوکه دست‌هایش را گرم کرد. دستش را سُراند روی گردنش. عرق نازکی زیر یال‌هایش نشسته بود. از خورجین دستمالی بیرون آورد و روی چشم‌هایش بست که در سرازیری نترسد.
دوباره از خورجین بطری نیمه را برداشت. پوزه‌اش را گرفت و باقی-مانده¬ی آن را توی حلقش ریخت. خُرخُر کشید و گفت: «هُش! آرامت بگیره شوکه! چیزی نمانده، برسیم پایین. چندبار دیگه¬ ئی راهه بریم و بیای¬م، خرج زمستان¬مانه درآوردیم.»
افسارش را محکم گرفت. حیوان دو قدم جلوتر از خودش بود. از فاصله¬ی دو گوش درازش دره¬ی پوشیده از جنگل پایین را می‌دید. سایه¬هایی که کم‌کم داشتند از تاریکی در می¬آمدند. خانه¬های کاه¬گِلی روستاهای مرزنشین را که توی شیب پلکانی بودند و نور ضعیفی از پنجرهای کوچک‌شان سوسو می¬زد.
صدای تق‌تق سُم حیوان خلوتِ شب را پُر می‌کرد. گاهی سنگ¬ریزه¬ای از زیر پایش درمی¬رفت که می¬ترساندش و صدای جرینگ-جرینگ شیشه¬ها درمی¬آمد.
بیش¬تر از شیشه¬ها نگران حیوان بود:
«نترس شوکه! حواسم بِهِت هست. تو نباشی که مَه ئی قندیل بی‌پیره نمی¬تانم تنهایی ببُرم. کمر ئی کوه‌ها رَه با تو شکستم.»
حیوان آرام گرفته بود. یورتمه می¬رفت و گاهی خُرخُری می¬کرد. به دامنه که رسیدند، هه¬ژار دستمال را از روی چشم‌هایش برداشت و از پشت صخره¬ها پاسگاه را دید زد. در گرگ¬ومیش هوا برجک نگهبانی معلوم بود. آرام¬تر و بااحتیاط حرکت می¬کردند اما صدای نعل شکسته‌ی سُم دست راست حیوان روی سنگ‌ریزه¬ها بیش¬تر شنیده می¬شد.
جلوتر که رفتند، بوی هیزم سوخته پیچید توی دماغ‌شان. برای هه¬ژار این بو نشان از هوشیاری نگهبان¬ها داشت. دلهره¬اش بیش¬تر شد. از ارتفاع رسیده بودند به دامنه و خبری از دانه¬های برف نبود. کم‌کم لول تفنگ سربازهای نگهبان معلوم شد. هه¬ژار صبر کرد تا یکی‌شان که جلو دید بود، پشت به آن¬ها بکند. حیوان خطر را حس کرده بود و مثل صاحبش تند حرکت می¬کرد.
صدایی گفت: «ایست.»
گفت: «هی! هاوار! خانه¬خراب شدیم شوکه! بشمان گفتن مُخورین به روشنی. گیر می‌افتین.»‌‌
«ایست. ایست ...»
راهش را کج کرد و دوید پشت صخره¬ای. همه¬جا را مثل کفِ دستش می¬شناخت. دوید پشت صخره¬ای دیگر. افسار را می¬کشید و می¬دوید. شیشه¬ها توی خورجین ضرب گرفته بودند. حیوان چهارنعل می¬تاخت مثل هه‎ژار که صدای پایش توی صدای شیشه¬ها گم بود و سایه¬ها دنبال‌شان کوتاه و بلند می‌شدند.
«ایست. ایست.»
و صدای شلیک چند گلوله قلب هه¬ژار را لرزاند. افسار از دستش رها شد. شوکه از پهلو نقش زمین شد و صدای خُردشدن شیشه¬ها ...
بندِ دل هژار پاره شد. ایستاد و به زمین میخ شد. سربازها دویدند.
همه‌جا ساکت شد. بوی تند میخک و بوی رازیانه هوا را پُر کرده بود. صدای رُپ¬رُپ پوتین‌ سربازها سکوت را شکست.
هه¬ژار روی زمین کنار حیوان زانو زد. گلوله کنار گردن و شکم برآمده¬¬ی شوکه را جر داده بود. به تن پُرحرارتش دست کشید. مایع لزجی را زیر انگشت‌های زمخت و زبرش حس کرد و بوی خون پیچید توی دماغش.
حیوان نفس¬نفس می¬زد. از پَره¬های بینی‌اش بخار تُنُکی بیرون می¬زد. خُرده‌شیشه¬ توی گوشتش رفته بود. خط سرخی از خون زیر تنش راه افتاده بود. مثل آدمی که می¬خواست حرف بزند و صدایش بالا نمی¬آمد، پوزه¬اش را آرام بازوبسته می¬کرد. نفسش بوی رازیانه می¬داد. گوشه¬ی دهانش کفِ خون¬آلود بیرون زده بود و یالش روی پیشانی عرق¬کرده¬اش پخش بود. تنش زیر دست هه¬ژار می¬پرید و می¬لرزید. سُم دست تاشده¬اش به زمین چسبیده بود و نعل شکسته‎اش در گرگ¬ومیش هوا ترق¬تروق می¬کرد.
هه¬ژار با دست زخمی¬اش سیگاری را از پَرِ شالش بیرون کشید. کبریت زد و پُک عمیق ... عمیق ...
دستش را روی گردن شوکه گذاشت. دیگر نبضش نمی¬زد. پلک‌های درشتش روی هم افتاده بود. اشک‌های گوشه¬ی چشم حیوان را با دست پاک کرد. پُک عمیقی به سیگار زد و چشم چرخاند. پوتین‌های سیاه دوتادورش را گرفته بودند. سر برگرداند و آه سردی کشید و به قندیل نگاه کرد که آن بالا بی¬تفاوت ایستاده بود.























نظرات

ارسال
تازه ها
سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

لیلا طاهری نژاد

کادوی تولد

فرزانه فراهانی

اربا اربا

مونا سادات خضرائی

معجزه

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی