نویسنده: مژگان مظفری
اسم داستان: یخ
یخ
ستوان چنگ انداخت. کلاهش را از روی تانکر برداشت. گذاشت روی سرش:
«اوووووووف! چه خنکه! تو این گرما میچسبه.»
تا خواستم جواب بدهم، خمپاره صفیرکشان آمد. خودمان را پرت کردیم پشت سنگر و به خاک افتادیم. یک وجب آنطرفتر سنگر خورد زمین و دودش رفت هوا. تا خواستیم بجنبیم، فرورفتیم توی سیاهی. سروصدای آمبولانس و موتورسیکلت و تانک و آتش گلولهی خودی و دشمن و فریاد بچهها. بوی دود و باروت پخش شد توی هوا. آزاد را کشیدم:
«بدو، برسیم به بچهها. از اون طرف رفتن.»
«مگه نمیبینی، زیر آتیش گلوله¬ن؟»
هر چه توان داشتیم، ریختیم توی پاها و دویدیم. همزمان برمیگشتیم عقب و رگبار می¬زدیم. نمیدانم چهقدر جلو رفتیم تا آزاد کم آورد. حرصم گرفت. به هنهن افتاد و ایستاد:
«دِ بجنب ستوان! الان آب¬کش¬مون میکنن. وقتی میگم کم بخور، برا این وقتاس. چربی نمیذاره، تکون بخوری.»
ستوان عرق پیشانی¬اش را با دستمال پاک کرد:
«صبر کن، یه دیقه نفسم جا بیاد. ناکسا چه رکبی زدن. ما خواستیم شروع کنیم، اونا شروع کردن.»
«داشتی می¬رفتی اون دنیا.»
و هُلش دادم روی زمین و درازکش شدیم. ماشینی داشت میآمد سمتمان:
«ستوان! پلاکش رو نیگاه کن. عراقی¬ان.»
گلنگدن را کشید. دست گذاشتم روی دستش:
«دیوونه شدی ستوان! آتیش کنی، فاتحهمون خونده¬س. اینا رو نمی¬بینی؟»
اشاره کردم به سربازهایی که پشت ماشین بودند.
«ببینن¬مون، کارمون تمومه.»
دستش شُل شد:
«گیر افتادیم. برگردیم؟»
چشمهایم از دود میسوخت:
«دیره دیگه. باید شب بشه. بعد خودمون رو برسونیم به بچه¬ها.»
«یعنی الان تو خاک دشمنیم؟»
نگاه کردم به صورت عرق¬کردهاش:
«نه به گمونم.»
مطمئن نبودم. سنگرهای¬مان فقط هزار متر از دشمن دور بودند و ما بیش¬تر از یک کیلومتر دویده بودیم. همه¬جا دشت بود و آفتاب داغ. نه سنگری بود و نه سربازی و نه پاسگاهی.
گفتم: «بهتره برگردیم عقب.»
از دلِ خاک¬وخُل پا شدیم و زدیم به دلِ جاده. آفتاب آمده بود وسط آسمان. نامروت از آتش گلوله هم داغتر بود. هر چه جلوتر میرفتیم، منطقه بیش¬تر به چشممان ناآشنا میآمد. چند میگ 35 خط انداختند توی آسمان و رفتند. هنوز صدای میگها توی گوشمان بود که سرو¬کلهی 2 هلیکوپتر پیدا شد. تا به خودمان جنبیدیم، شناساییمان کردند و افتادیم زیر گلولهی آتش. کتفم سوخت و افتادم زمین و آخِ ستوان درآمد. همهجا ساکت بود و صدای باد داغی میآمد که میپیچید به بوتههای خار و انگار صدای مرگ بود. دست کشیدم به کتفم. جر خورده بود و ستارههای طلایی روی دوشم قرمز بودند. دلم پیچید توی هم. مگس¬ها یکی¬یکی می¬آمدند و می¬نشستند روی ستاره¬های روی دوشم. به¬زور خودم را کشیدم سمت ستوان:
«خوبی؟»
«خوبم.»
از کنار پیشانیبندش خون راه گرفته بود. دست کشیدم پشت کله¬اش. دستم خیس و داغ شد و باز بوی خون بود و وزوز مگسها.
«جای دیگه¬تم تیر خورده؟»
«پام.»
«باید کولت کنم. ازبس چاقی، کمرم میشکنه.»
خندید و به سرفه افتاد. خون از گوشهی دهانش سُر خورد روی چانهاش:
«تشنه¬مه»
«وسط بیابونیم.»
سرفه کرد و نفسنفس زد:
«بگو وسط جهنم.»
«باید کولت کنم.»
«نمی¬تونم. تنها برو.»
عرقگیرم را درآوردم. تکهتکه کردم و دور کتفم را سفت بستم و تا مغز استخوانم تیر کشید. نوبت ستوان بود. اول دور سرش را بستم و بعد پایش را.
به¬زور انداختمش روی دوشم. پاهایم توان نداشتند.
«اذیت میشی. بذارم زمین مؤمن!»
«یه ستاره بیش¬تر دارم. پس من تصمیم میگیرم. ضمناً هر جا خسته شدم، پرتت میکنم زمین.»
آرام خندید. صدای نفسنفس خودم و ستوان تمام گوشم را پُر کرده بود. بوی عرق و خاک و خون قاطی شده بود. راهم را از کنار تانک سوخته¬ای کج کردم. هنوز داشت میسوخت. تمام تپهها از دور انگار داشتند ذوب میشدند و آن دورها فقط آب دیده میشد و بس. از تشنگی و درد داشتم از پا درمی¬آمدم که خون ستوان از کنار گردنم راه گرفت روی لباسم.
«خوبی؟»
«خوبم. وقتی ثبتنام کردم دانشکده¬ی افسری، داییم گفت نظام سخته بچه! گفتم هر چیز سختی شیرینه.»
نفسنفس زد و نفس گرفت:
«گفت این دیگه دانشکده نیست. نرو بچه! میزنن لتوپارت میکنن.»
«گفتم می¬خوام لت¬وپارِ وطن بشم.»
از شدت گرما و درد و سنگینی وزن ستوان عرق از سرورویم شره می¬کرد:
«صدای نفست بیخ گوشمه. زنده¬ای آقاخرسه؟»
تنش روی پشتم لرزید اما صدای خندهاش نیامد.
«کوفت! خنده داشت؟»
باز روی پشتم لرزید. ایستادم و آرام گذاشتمش زمین:
«زیر سایهی این لیمو خستگی درکنیم. این دیگه چهطور سبز شده این¬جا؟»
«مثل من زورچپون شده تو دنیا.»
«زبونت خوب کار میکنه.»
«گلوم داره میسوزه.»
«طاقت بیار ستوان!»
ساکت شد و باز خونش راه گرفت روی تنم. مگر چهقدر خون داشت؟ نگاهم را چرخاندم به اطراف. تا چشم کار میکرد، بیابان بود و خارزار و آن دورها چند نخل و لیموی سوخته.
«اگه من مُردم و تو موندی، به مادرم بگو نریمان دیگه لاله رو نمیخواد.»
نفسش با خس¬خس بیرون آمد و پشت گوشم را سوخت:
«اگه من مُردم، فقط یخ بذار رو خاکم.»
قطرهی بارانی چکید روی صورتم و گذشته را از سرم پراند. انبوه برگ¬های پاییزی را با کفِ دو دستم کنار زدم:
«سرباز وظیفه شهید ناصر کوهساری
محل شهادت: شلمچه
تاریخ شهادت: تابستان 1361
عملیات رمضان.»
قالب¬های کوچک یخ را یکی¬یکی از کُلمن مسافرتی درآوردم و به¬ترتیب چیدم روی سنگ مزار.