پیر مار


پیر مار
نویسنده : مژگان مظفری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

نویسنده: مژگان مظفری
اسم داستان: پیرمار



پیرمار


ایستاده بودیم در دامنه¬ی کوه و به قله نگاه می¬کردیم. تعدادمان به پنجاه¬شصت نفر می‏رسید. بنا کردیم به حلاجیِ ماجرای دوره¬ی قبلی. از همان اول می‏دانستم که راه¬مان به ترکستان است اما هر چه نق زده بودم، بابک خم به ابرو نیاورده بود. بلاتکلیف گفتم: «چی شد پس پسر شجاع؟»
بابک سر تکان داد و با اطمینان گفت: «می‏آد.»
منظورمان پیرمردی بود که هر سال یک بار از کوه پایین می‏آمد. انسانی به هیبت انسان¬های نخستین که لابد در آن کوهستان لم¬یزرع با باد و هوا زندگی می‏کرد. روز داشت رو به گرمی می‏رفت و تَش¬باد وزیدن گرفته بود. عرق مثل کرم‏های سمج از پشت گوش‏هایم راه افتاده بود و تا تیره‏ی پشتم می‏رفت. در دوردست چوپانی نی¬قلیانی هی¬های¬کنان گوسفندهایش را سمت انتهای پنجه‏ی کوه می‏برد.
یک نفر داد زد:
«اومد.»
و با انگشت نقطه‏ای را نشان داد. تکه¬ابری نیم¬چرک از بالای قله رویید و رنگ¬به¬رنگ شد و پیش آمد. موجودی نیم¬عریان با عصایی دوبرابر خودش در هاله‏ای از دود و غبار سلانه¬سلانه جلو آمد و در مسیر نگاه¬مان قرار گرفت. پاهایش برهنه بود و کبره¬بسته. تکه‏هایی قهوه‏ای و سیاه به موهای سفید و وِزوِزی‏اش چسبیده بود و صورتش شبیه یکی از سربازان سپاه تاریکی در فیلم ارباب حلقه‏ها بود که همین دیروز با بهنام دیده بودمش. آمد و ایستاد مقابل¬مان و نگاهش را روی نگاه‏های¬مان چرخاند. از جثه‏ی تکیده¬ و مضحکش خنده‏ام گرفت و فکر کردم:
«همین؟ حیف از آن¬همه پول و وقت که برای دیدن این زامبی صرف کردیم!»
ناگهان دو تیله‏ی سرخ و براق که جای چشم‏هایش بود، برگشتند طرفم و دندان‏های بلند و زردش بیرون افتادند. تکیه داد به عصا و همان¬جا نشست و بنا کرد به دفع کوفت‏هایی که خورده بود. مایعی زرد و لزج از ماتحتش بیرون آمد و روی سنگ‏ها دَلَمه بست و یک مشت جانور ریز و درشت مثل سوسک و کرم و حلزون در هم لولیدند. بعد عقب رفت و چهارزانو نشست و مشغول خوردن مدفوع خودش شد. از دیدن این صحنه عقم گرفت و عق زدم و سرم را برگرداندم:
«اَه! حالم به¬هم خورد. این دیگه کیه بابا؟»
بهنام هیجان¬زده گفت:
«معرکه‏س. چه نوری از چشم‏هاش می‏زنه بیرون!»
صورت بهنام صورتی شده بود و روی آن رگه‏هایی سرخ به¬چشم می‏خورد. دو شاخک بافه¬بافه و درهم¬تنیده از گوشه‏های پیشانی‏اش بیرون آمده بود و متمایل شده بود سمت پیرمرد. گوش‏هایش از دو طرف کشیده شده بود و زبانی دراز با حرف¬زدن از دهان بی‏دندانش بیرون می‏آمد و پیچ¬وتاب می‏خورد. مات¬و¬مبهوت برگشتم و به بقیه نگاه کردم. آن پنجاه¬شصت نفر همگی به هیولاهایی ریز و درشت با رنگ¬های سبز و سیاه و قرمز بدل شده بودند. یکی¬شان با گوش‏های آویزان و صورت چاک¬خورده سُم‏های دو دستش را بالا برد و عوعو کرد و بقیه واق¬واق و عرعر سردادند.
مات¬ومبهوت پلک‏هایم را روی هم فشردم و رفتم سمت پیرمرد. از دهانش کرم‏ها و سوسک‏های ریز بیرون می‏آمدند و روی بدنش می¬لولیدند. چیزی گرم از حلقم جوشید و بالا آمد و عق زدم. مایعی سبز از دهانم ریخت روی سنگ‏ها و به ریگ‏ها چسبید. تکه‏ها آرام¬آرام به¬هم چسبیدند و شبیه یک مشت عقرب ریز و درشت شدند و رفتند سمت پیرمرد و به عصایش چسبیدند. ابر رنگ¬به¬رنگ حالا پایین آمد بود و اطراف پیرمرد را گرفته بود. از میانش جرقه‏هایی به رنگ‏ آتشین بیرون می¬زدند و می‏آمدند سمت جماعت. به هر کسی که می‏خورد، طرف را بوووووووم ... متلاشی می‏کرد و مانند خاکستر بر زمین می‏ریخت. پیرمرد پا شد و شبیه ماری قطور به هیبت آناکوندا به طرفم آمد و تا به خودم آمدم، دور تنم حلقه زد. دست‏هایم را بالا آوردم و داد زدم:
«بهنام! کمکم کن. بهنام!»
بهنام مات ایستاده بود. پیرمار در هوا تاب خورد و صدای مثل ویزویز از گلویش بیرون آمد. بعد پرید و روی شانه‏ام نشست. دُمِ بلندش را دور گردنم حلقه کرد و هر دو به طرف پیرمرد کشیده شدیم.‏ کوه و دشت از هلهله پُر شده بود. در حصار تنه‏ی کلفت و سرسخت پیرمار به سمت کوهستان عقب نشستیم. هر چه فریاد زدم، کسی اهمیتی نداد و دور و دورتر شدیم. کاش می‏توانستم خودم را کمی خلاص کنم و گردن پیرمرد را بگیرم و محکم فشار بدهم. به خودم زور آوردم و کمی بالا آمدم. دست‏هایم را حلقه کردم دور گردنش و محکم فشار دادم. رنگش سرخ و سیاه شد و از تک¬وتا افتاد. از موقعیت استفاده کردم و خودم را کشیدم بیرون و برگشتم سمت پایین کوه که فرار کنم.
دریایی خروشان مقابلم بود که موج‏های غول¬پیکرش روی هم می‏غلتیدند و پیش می‏آمدند. میان موج‏ها کشتی بزرگی پیش می‏آمد و دودی سیاه از میان دودکش‏هایش تنوره کشید. جلوی کشتی جَک کمر رُز را گرفته بود و عاشقانه به او خیره مانده بود. رُز دست¬هایش را به¬شکل صلیب درآورده بود. ناگهان هشت¬پای عظیم¬الجثه‏ای از دریا بیرون آمد و چسبید به کشتی و آن دو سوپر استار را بلعید.
بهنام از روی شانه‏ام زبانش را بیرون آورد و داد زد:
«یوهو! دی گاپریو پَر.»
هشت¬پا با شنیدن صدای بهنام چرخید و بی‏مقدمه یکی از دست‏هایش را به طرف¬مان پرتاب کرد. آمدم عقب بکشم که بازویم را گرفت و با بهنام به طرف دهانش کشیده شدیم.
همه¬جا سیاه شد و سرم محکم کوبیده شد به جایی. هم¬چنان گیج بودم که صدایی زنانه کنار گوشم گفت:
«آی لاو یو بابک!»
و دست‏هایی لطیف دور تنم پیچید. حسی رخوتناک آرام¬آرام به جانم نشست. چشم‏هایم را بستم و هوا را بوییدم. عطر محبوبه‏ی شب و یاس در مشامم زنده شد. چشم که باز کردم، وسط باغچه‏ی خانه‏مان میان یکی از گُل‏های رُز نشسته بودم و خواهرم داشت با آب¬پاش روی صورتم آب می پاشید:
«بریزم که داداشم شاداب بشه و یه عالمه غنچه از تنش بزنه بیرون.»
بهنام کنارش ایستاده بود. زبان درازش را بیرون آورد و چیزی وِزوِز کرد. زبانش رفت توی گوش خواهرم و از آن طرف بیرون آمد. تنم مورمور شد و پلک به¬هم فشردم. دوباره که چشم باز کردم، پای کوه بودیم و پیرمرد لِخ¬لِخ¬کنان داشت می‏رفت سمت قله. ابر رنگ¬به¬رنگ بالای سرش می‏رفت. نفس ¬راحتی کشیدم و رو به بهنام گفتم:«عجب کابوسی بود!»
«من که کیفم کوک شد.»
و با زبان درازش صورتم را لیسید. دست‏هایم را بالا آوردم:
«چه کار چندش¬آوری!»
جای دست‏هایم دوتا سُم روییده بود.

نظرات

ارسال
تازه ها
سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

لیلا طاهری نژاد

کادوی تولد

فرزانه فراهانی

اربا اربا

مونا سادات خضرائی

معجزه

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی