پهنه آسمان شده بود میدان دعوا...ابرهای سیاه سرشاخ می شدند و در هم می پیچیدند و می غریدند و ابر مغلوب هزاران قطره باران و تگرگ می شد و به سرعت روی سر و شانه های مرد فرو می ریخت.مرد تنها بود و با قدم های تند طول خیابان خلوتی را طی می کرد.انگار تگرگ و باران دنبالش کرده بودند؛هرچه سریعتر راه می رفت محکم تر به سر و تنش می کوفتند.پالتویش خیس و کفش هایش پر از آب بود.دستان یخزده اش را مقابل دهانش گرفت اما نفسش هم سرد بود و گرمایی احساس نمی کرد.صدای ناهنجار زاغی روی شاخه برهنه درخت در هوهوی باد پیچید و دلش را لرزاند.مرد چشمان بی فروغش را به او دوخت.انگار زاغ به او می خندید.انگار منتظر بود که سرما جانش را بگیرد تا چشمهایش را نوک بزند.برای همین سایه به سایه دنبالش می آمد،وگرنه مگر مرض داشت در این سرمای استخوان سوز روی درختهای خشکیده از این شاخه به آن شاخه بپرد و آواز جفنگ بخواند؟ مرد چشمانش را محکم فشار داد..نه..باید مواظب این چشم ها می بود نه برای ادامه زندگی! برای اینکه روزی کسی به او گفته بود که"عاشق چشمانش شده".با یاد آوری این فکر انگار که آتشی در دلش روشن شده باشد،گرم شد و لبهای ترک خورده اش به لبخند باز شد.شیرینی این شعر کوتاه می توانست تحمل سرما و راه را برایش راحت تر کند.باز قدم هایش را تندتر کرد تا زودتر این جاده لعنتی را پشت سر بگذارد و به بهار برسد...نه اینکه فصل بهار باشد نه! اما خانه ای که می رفت همیشه زمستان پشت درش متوقف می شد و زنی که با پیراهن گلدار در را برایش باز می کرد عطر بهار را برایش به ارمغان می آورد.آن وقت بود که با لیوان چای داغ او پشت شیشه بخار گرفته به سرمای بیرون دهان کجی می کرد...چطور یک زن با تمام ظرافت و نازکی اش می توانست حریف دیو زمستان شود؟به گلهای بهاری دامن او نگاه می کرد و شوقی که در نگاهش بود...دلش لک زده بود برای دوباره شنیدن آن جمله از زبان زن...! اما یک باره وحشت کرد و قلبش فرو ریخت...آخرین باری که این جمله را شنیده بود کی بود؟ شروع کرد با انگشت های دستانش شمردن؛یک هفته،یک ماه،یک سال،دوسال....آه درست دو سال بود.درست از زمانی که اولین فرزندش مرده به دنیا آمد و او تا توانسته بود به زن بینوا طعنه و کنایه زده بود که چرا مثل زنهای دیگر عرضه بچه دار شدن ندارد!؟
زن فقط سکوت می کرد و فقط به چشمهای مرد نگاه می کرد.مرد اما تشخیص نمی داد که زن در جستجوی عشق سابق در نگاه اوست یا غصه حرفهای طعنه آمیز را می خورد؟ چقدر به او بد کرده بود...چقدر می توانست با یک دوستت دارم ساده خستگی همه روز را بزاید و نگفت.حالا که تنها میان طوفان در جاده مانده بود می فهمید که بانوی بهار امیدش را در خانه زنده نگه می داشت و او هیچوقت نمی فهمید...زاغ لعنتی باز هم آواز مرگ سر داد.مرد آهی کشید و آرزو کرد کاش زودتر جاده تمام شود تا به خانه برسد...نه برای رها شدن از سرما و طوفان،نه نوشیدن چای گرم پشت پنجره،نه حتی دیدن فرزندی که به تازگی قرار بود متولد شود....فقط برای این که به زن بگوید دوستش دارد و چقدر برای شنیدن این جمله از زبان او دلش تنگ شده...
بالاخره جاده لعنتی تمام شد.با شنیدن صدای گریه نوزاد دلش جوانه زد.خواست با صدای بلند بخندد اما لبهای ترک خورده از سرما نمی گذاشت.صدای زن که مثل همیشه به او خوش آمد می گفت،نمی آمد.هیزم در اجاق هم رو به پایان بود و خانه هر لحظه سردتر می شد.زاغ لعنتی که تا خانه آمده بود پشت شیشه پنجره سر و صدا می کرد انگار قهقهه می زد و تمسخر می کرد.
مرد کنار گهواره کودک تازه متولد شده رفت و پیشانی او را بوسید و فکر کرد دیگر خوشبخت ترین مرد روی زمین است.بعد بالای سر همسرش ایستاد و حرفهایی که سالها وقت داشت بگوید را گفت...این که چقدر دوستش دارد و او هم عاشق چشمان او ست و چقدر دلش برای نگاه مهربان او تنگ شده...اگر پلکی بزند همه آن حجم دلتنگی مثل برف زیر آفتاب نابود می شود.
صدایش کرد.پاسخش سکوت بود.کنار تخت زانو زد و موهای او را نوازش کرد و آهسته دسته ای از آن را مقابل صورتش گرفت و عطر آن را به سینه کشید.چقدر فرصت داشت از عطر این موها سرمست شود...بازهم صدایش کرد و پاسخی نشنید. آرام دست زن را در دستش گرفت،ناگهان سرمای گزنده و وحشتناکی در تنش دوید...انگار همه زمستان در مشت زن جمع شده بود.دیگر نه حرفی می زد نه چیزی می شنید،حتی گلهای دامنش هم رنگ بهار نداشت و پژمرده بود.مرد شانه های زن را تکان داد و بی وقفه صدایش کرد.موهای زن آشفت...با موهای آشفته هم زیبا بود هر چند آنها را همیشه مرتب و با سنجاق های نگین دار می دید اما الان به جنگل سیاه و تاریکی تبدیل شده بود که مرد حس می کرد در آن گم شده...اشکی از گونه اش فرو غلتید و آرام زمزمه کرد:«دیر شد...»
زاغ سیاه پشت شیشه بلند قهقهه می زد و سکوت مرگبار خانه را در هم می شکست.