یک بسته شمع


یک بسته شمع
نویسنده : الهام آباده ای
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

یک بسته ی شمع دیگر مانده بود . میفروخت ، شام شبش جور میشد . چشمان ریزش را تنگتر کرد . همان پسرکی بود که از سر ظهر به پر و پایش پیچیده بود برای شمع مجانی .با چشمانی که رد اشکشان سفیدک زده روی لپهایش ، به خواب رفته بود . کنار قبر سیمانی که با بی سلیقگی رویش نوشته بودند ؛ مادر ، چمباتمه زد :
_" اینم انگار قسمت تو بود باباجون ، نه شکم ما !"
کبریت زد و شمع را روشن کرد .

نظرات

ارسال
تازه ها
سیده هانیه هاشمی

انتظار

شهناز گرجی زاده

پاسدار

لیلا طاهری نژاد

زنجیر نادانی

لیلا طاهری نژاد

کادوی تولد

فرزانه فراهانی

اربا اربا

مونا سادات خضرائی

معجزه

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی