یک بسته ی شمع دیگر مانده بود . میفروخت ، شام شبش جور میشد . چشمان ریزش را تنگتر کرد . همان پسرکی بود که از سر ظهر به پر و پایش پیچیده بود برای شمع مجانی .با چشمانی که رد اشکشان سفیدک زده روی لپهایش ، به خواب رفته بود . کنار قبر سیمانی که با بی سلیقگی رویش نوشته بودند ؛ مادر ، چمباتمه زد :
_" اینم انگار قسمت تو بود باباجون ، نه شکم ما !"
کبریت زد و شمع را روشن کرد .