به نام خدا
انگشتش روی ماشه ی سرد می لرزید و لوله ی اسلحه زیر گلویش اصرار به شلیک داشت . کافی بود ، بخواهد و تمام . صدای کل کشیدن زنان از سویی و وا مصیبتا !! از سویی دیگر درهم می آمیخت . گیج و منگ بود و عصبی . پیشانی بلند و غرق عرقش را به لوله ی تفنگش تکیه زد : " بی عرضه ! بی دست و پا . "
صدای آواز جلال بود که سلانه سلانه از پله های برجک ، بالا می آمد . شهاب اسلحه را محکم بین دستهای خیسش فشرد و نفرتی در وجودش گر گرفت . جلال نگاهی زیر چشمی به اسلحه ی در دست شهاب انداخت ، به آهستگی آهی کشید . با لحنی که سعی داشت حسرتی را در خود بکشد ، گفت : " پاشو جمع کن کله خر ! به سرگرد گفتم : جات وایمسیم . دِ پاشو ، عروس چشم به راه داداش کوچیک است . "