نیمه شب بود . دخترجوان پشت سر مرد توی خانه رفت. گفت: اول پول. درِ اتاق زنش باز بود . مرد زیر گوش دختر گفت: یواشتر، میشنوهها! مرد به آرامی در اتاق را بست. زن روی تخت بود و گردنش تکان نمیخورد، همانطور خاموش به دیوار چشم دوخت.
نظرات