صبح زیبایی بود. خورشید تارهای طلایی اش را روی در و دیوار شهر پهن کرده بود. خنکای اول صبح مشام را نوازش میداد. سوار اتوبوس بودیم. اتوبوس تمیز و نو و سالم بود. انگار تازه از کارخانه درآمده بود. کف اتوبوس اینقدر تمیز بود که انگار تا حالا کسی پا روی آن نگذاشته بود. در شیشه های بزرگ و تمیز اتوبوس نمای کاملی از شهر، آسمان و آدمها را میشد دید. نور خوشرنگ صبحگاه، شهر را طلایی و زیبا نمایش میداد.
مادر و خواهرم و افراد دیگری هم سوار اتوبوس بودند. همه ساکت روی صندلی خود نشسته بودند و از پنجره های اتوبوس به بیرون نگاه میکردند. تمام صندلی ها پر بود و من ایستاده بودم و دستم را به نرده گرفته بودم و از پنجره بیرون را نگاه می کردم. گاهی هم خودم را در شیشه میدیدم. دختری چادری با قدی متوسط. چشمهای قهوه ای و درشتی داشتم که زیر سایه ابروهای مشکی ام خودنمایی میکرد. پوستم سفید و روشن بود. اندام متوسطی داشتم. نه چاق بودم نه لاغر.
وقتی اتوبوس روی پل رفت و منظره وسیعی مقابل دیدگانم قرار گرفت، ناگهان در فاصله ای دور دیدم که گردبادی عظیم در شهر در حال حرکت است. گردباد پیش میرفت و از شهر آباد و پر رفت و آمد یک مشت خرابه و جنازه به جا میگذاشت. واقعا صحنه وحشتناکی بود.
گردباد عظیم و خاکی رنگ بود. همه هراسان شدند و از جای خود بلند شدند. همه میدانستند که گردباد بالاخره به آنها میرسد. ترس از مرگ بر همه مستولی شده بود.
شروع کردم بلند بلند مناجات کردن: خدایا به دادم برس. خدا اول آدمم کن بعد منو ببر. من هنوز آدم نشدم. نمازام!!! خدایا به من مهلت بده.
اتوبوس جلو میرفت و هر چه میرفت کهنه تر و کوچکتر و پر سر و صداتر میشد.
همین طور که جلو میرفت رسید به اتوبان. خواهرم به گوشه ای از اتوبان اشاره کرد و گفت اینجا قبر زن علیه که گردباد اونا رو کشته.
فکر کن! علی! هنوز بیست سالشم نبود. تازه عروسی کرده بودند. دختر زیبایی بود. خیلی متاثر شدم. ده سالی از من کوچکتر بود. چرا کنار اتوبان دفن شده بود؟ نمی دانم. از علی و خانواده اش خبر نداشتم. شهر بحران زده بود. پر از جنازه های دفن نشده، همین طور جنازه بود که کنار خیابان ریخته بود.
جلوتر که رفتیم کنار خیابان دو جنازه دیدم که پتوی مندرس و پوسیده ای روی آنها کشیده شده بود. یک زن با یک بچه. از اتوبوس پیاده شدم. رفتم جلو. بچه را تکان دادم. خندید. خیلی ذوق کردم. زن با چشمی بسته گفت: اگر یک لقمه نان به من بدی منم زنده میشم. از کیفم یک لقمه درآوردم و به او دادم. خورد با سکوت به من نگاه کرد. ایستاد و بچه را بغل کرد و رفت.
وقتی خواستم سوار اتوبوس شوم متوجه شدم اتوبوس تبدیل به مینی بوس شده است.
رفتیم جلوتر رسیدیم به پارک جنگلی. دیدم مردم سوار تله سیژ هستند و شادی میکنند و اصلا متوجه نیستند که گردباد چند قدمی آنهاست.
رد شدیم و من همچنان مناجات میگردم.
تا اینکه رسیدیم به منزل من. یک خانه بزرگ و زیبا با یک حیاط بزرگ در وسط جنگل، بالای تپه. پیاده شدم و به سمت خانه رفتم. کف خانه پر بود از فرش های زیبا. شروع کردم با عجله پنجره ها را بستن. گردباد را میتوانستم از پنجره ببینم. همینطور نزدیک میشد، اما به خودم میگفتم هرچه سریعتر باید پنجره ها را ببندم تا گردباد آنها را به هم نکوبد.
همزمان خانه را هم مرتب میگردم. خانه دوبلکسی که پر از پنجره بود. با فاصله هر نیم متر یک پنجره. گردباد نزدیک خانه شده بود و انگار منتظر چیزی ایستاده بود. دو تا پنجره مانده بود که ببندم، یادم افتاد ماشین در پارکینگ نیست و در حیاط پارک شده است. یک ماشین مشکی شاسی بلند آخرین سیستم. لباس ها روی بند بود. میز و صندلی در حیاط.... وای!
وقت نمی شد همه چیز را سامان بدم. یک مرد را آن حوالی دیدم. گفتم: میشه ماشین رو بذاری تو پارکینگ؟ گفت: نه خانم.
دویدم به سمت حیاط تا لباس ها را جمع کنم. چند لباس برداشتم که ناگهان متوجه شدم که بی حجابم. برگشتم و با عجله به سمت اتاق دویدم که چادرم را بردارم اما لباس به بند گیر کرده بود…
حالا دیگر چیزی نبود جز من...سکوت و تنهایی و روشنایی...حس حضور و آرامش عمیقی که تا بحال تجربه نکرده بودم. در چشم به هم زدنی، بی آنکه متوجه شوم من هم به زندگی دیگری منتقل شده بودم. هیچ چیز اینجا نبود. نه ماشین زیبایم که بعد از عمری تلاش تهیه کرده بودم، نه خانه ی زیبایی که خیلی آن را دوست داشتم. انگار گردباد مرگ همه چیز را از من تکانده بود. من را حتی از جسمم هم جدا کرده بود. اما من بخاطر از دست دادن دارایی های زندگی قبلی، اصلا رنجشی احساس نمی کردم. شاد بودم. به اطراف نگاه کردم. دیگرانی را دیدم که همه روی سنگ قبر خودشان نشسته بودند و با هم حرف میزدند. اینجا هم مثل آنجایی که بودم است ـ همین که میگویند تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد ـ تا لب به سخن گشودم رفتم به جایی دیگر. مدام از جایی به جای دیگر میرفتم یا با دیگرانی همراه میشدم. البته نه هر کسی. جاهایی بودند که فقط اهل بیت میتوانند تو را ببرند تا ببینی و با خبر شوی. خبرهایی هست که اگر بگویم، نمی شنوی. اگر بشنوی، فراموش میکنی. هر چند خیلی دوست دارم که بشنوی و بدانی. اینجا خیلی فرق دارد. اینجا سراسر آرامش است. اینجا ما مجلس می گیریم و دور هم جمع می شویم. زندگی زیباست. حالا میفهمم چیزی را که همیشه به آن فکر می کردم ولی آن را نمی فهمیدم: نعمت وجود.
پایان