تحویلِ سال
نویسنده : سیما رزمجو
امتیاز اعضاء : 68
امتیاز منتقدین : 3
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
با عجله از قطار پیاده شدم،هوا اَبری بود. زمان زیادی نداشتم، کمتر از یک ساعت.اولین بار بود که برای سال تحویل، دعوتم می کرد. مَن هم با جان و دل چمدان بستم و در آرزوی دیدنَش لحظه شماری کردم. بایدمهمان خوش قولی باشم. در طول مسیر فقط به"او" فکر میکردم.بعد از این همه انتظار.... بالاخره رسیدم. خانه اش پرنور بود. اجازه ورود خواستم.با اشک و لبخند نگاهش کردم. دستانم را به سینه چسباندم، اشکهایم با قطرات باران یکی شدند. صدای یا مقلب القلوب... همه جا پیچید. چشمانم را بستم، آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا غریب الغربا....
: خیلی عالی بود. منو یاد اولین سال ازدواج که عید رفتیم مشهد انداخت. دلم گرفت بیاد اون روزهای جوانی.
: حس م حال عالی بهم داد .غریبانه بود.عالی
ارسال