غیرت
نویسنده : مجید پیرحیاتی
امتیاز اعضاء : 24
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
عینک دودیمو زدم تا کبودی زیر چشممو نبینه. باید بهش میگفتم که بابام رابطمونو فهمیده. وقتی رسیدم دم خونشون چند تا جوون که سیاه پوشیده بودن به هم میگفتن هیچکی اون نامرد که چاقو رو زده ندیده. عکسشو که روی پارچه سیاه دیدم سرم گیج رفت. داداش علی گفته بود یه بلایی سرش میاره.
نقد داستان : یک شروع خوب آمیخته با حادثه را در اینجا شاهدیم. داستان با وضعیت حادی آغاز می شود که نشان از یک درگیری و حادثه دارد و همین شروع ناگهانی باعث جلب نظر مخاطب میتواند بشود. این اولین تعلیق داستان است و بلافاصله با تعلیق دیگری همراه می شویم: "باید بهش می گفتم..." به چه کسی باید گفته می شده؟ این هم تعلیق دومی است که بلافاصله در ادامه تعلیق اول می آید و کنجکاوی مخاطب دوبرابر می شود. این کنجکاوی حتی می تواند یک معمای سومی را هم در خود ببیند و آن این است که راوی اصلاً کیست؟ آیا دختر است یا پسر؟ از آن جا که هرگز ضرورتاً به واسطه نویسنده و جنسیت او نمی شود به جنسیت راوی پی برد تا اینجا نمی دانیم که راوی کیست. فقط حدسی از ماجرا داریم که رابطه ای وجود داشته و پدر یکی از طرفین از این رابطه مطلع شده و به احتمال مشهود فرزند خود را تنبیه جسمی کرده است. درست است که در کلیت نوشته می شود به جنسیت مشخصی رسید اما همین که به طور مستقیم چیزی دال بر آن نداریم و لااقل تا بخش هایی از داستان حتی نمی توان به برداشتی مشخص رسید، یعنی متن دارد موفق عمل می کند.
داستان دارد روال طبیعی و خطی خودش را جلو می رود. خیلی خوب هر دو زمان حال و گذشته را داریم و از هرآنچه هم تا اینجا گذشته، مطلع هستیم. در ادامه همین جریان، راوی دارد به سمت خانه طرف خود می رود که حادثه دیگری هم شکل می گیرد (و البته گویا گرفته) و یک تعلیق دیگر به نوشته اضافه می شود. کسی چاقو خورده. "عکسشو که دیدم" به ما می گوید که راوی صاحب عکس را می شناخته و حالا که این عکس روی پارچه ای سیاه قرار گرفته یعنی آن فرد که چاقو خورده بوده مرده است. در نهایت جمله گره گشای متن و حادثه را داریم که" داداش علی گفته بود یه بلایی سرش میاره." این جمله خیلی از مسائل را روشن می کند. مقتول و قاتل در همین جمله معرفی می شوند. علت حادثه اصلی (قتل) هم در جملات قبل و به خصوص در جمله اول گفته شده. بدین ترتیب یک داستان کامل داریم که دارای پیرنگ مشخص است و رابطه علت و معلولی لازم میان کنش ها و واکنش ها به خوبی شکل گرفته. داستان هم هیجان دارد و هم احساس. عشق نافرجامی که به واسطه تعصبات خانوادگی و یا همان طور که نام داستان می گوید به خاطر غیرت، به مرگ و نیستی کشانده شده بخش احساسی ماجراست و درگیری ها و حتی قتل هم بخش هیجانی داستان را شکل داده اند. در همین نوشته کوتاه، اطلاعات زیادی از شخصیت ها هم بدست آمده است. البته منظور اطلاعاتی است که به درد داستان بخورند و در تناسب با آن باشند. غیرمستقیم گفتن این که قاتل هم کیست خیلی ماهرانه انجام شده.
یک نکته بسیار تکنیکی که مشخصه حکایات ایرانی و مینیمال غربی است عام بودن شخصیت هاست. داستان هیچ نامی برای شخصیت ها ندارد و این مساله آن ها را عام نموده. لزومی هم ندارد که نامی برای شخصیت ها داشته باشیم چرا که نقطه توجه داستان به سمت دیگری است. این داستانی است که می تواند برای هر کس اتفاق بیافتد. همان هرکس ها شخصیت های این داستان هستند.
خوبی دیگر این نوشته، مدام درگیر حادثه شدن است. از ابتدا با حادثه آغاز می شود و در انتها هم باز حادثه داریم. داستان مدام در حرکت است. زبان داستان هم ساده و سلیس است. در میان توصیفات دیالوگ آن چند جوان نیز تنوع متنی ایجاد کرده تا فقط با توصیف همراه نباشیم. البته اگر این دیالوگ در داخل علامت نقل قول بود بهتر این تنوع رسانده می شد اما لحن کلام و به خصوص کلمه "هیچکی" دیالوگ بودن آن را می رساند. نام داستان نیز پاسخ یکی از سئوالات داستان است. البته کمی صراحت دارد و شاید می شد نامی بهتر برای این نوشته پیدا کرد. این نام کمی تکراری و صریح است.
در مجموع با نمونه موفقی از یک داستان کوچک طرف هستیم.
مجید پیرحیاتی : سلام ممنون از توجه و نظر مثبتتون
ارسال