من تو را می‌بینم، تو مرا بشنو!


من تو را می‌بینم، تو مرا بشنو!
نویسنده : فاطمه فامیل تخمه چی
امتیاز اعضاء : 7
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

ردیفِ لاله‌هایِ قرمز و زرد، کنارِ سبزه‌هایِ تر و تازه، هر عابری را به سمت خودش می‌کشاند، سبزیِ درختان با آبیِ آسمانِ دمِ صبح ترکیبِ زیبایی ساخته بود. بنفشی یاس‌ها که به صورتِ آزاده نشست، احمد دلش رفت. به یادِ اولین روزِ آشنایی‌شان.
چند قدمی از آزاده فاصله گرفت و ایستاد. آزاده احمد را کنار خودش حس نمی‌کرد. چند قدمی حرکت کرد، شاید به احمد برسد، احمد صدایش زد:
آزی جان، تکون نخور، چند لحظه صبر کن!
آزاده عینکش را رویِ چشمش جا به جا کرد و احمد عکس گرفت.
آزاده تشر زد: باز بی خبری عکس گرفتی، خوب میذاشتی حاضر بشم بعد...
احمد کنارِ آزاده رفت و لبخند زد، ماسک رویِ صورتش اما لبخندش را پوشانده بود، هر چند برای آزاده، تفاوتِ چندانی نداشت.
آزاده دستش را رویِ شانه احمد گذاشت و گفت:
باز بهار شد و دلبریِ این درخت، هوش از سرت برد؟
احمد اما واکنشی نشان نداد، صدایِ آزاده گم شده بود در صدایِ ماشین‌هایی که به سرعت از کنارشان عبور می‌کردند. لبخند زد و چیزی نگفت. احمد لبخندِ آزاده را که دید، پرسید: به چی خندیدی؟
آزاده این بار صورتش را مقابلِ جایی که احتمال می‌داد، صورت و چشمانِ احمد باشد، گرفت و گفت:
گفتم؛ دوباره... این یاس دلبری... کرد؟ ... هوش... از سرت... پرید؟
احمد خندید و گفت: تا آزی بانو مونده، یاس چه کاره‌است؟ به قول استاد منزوی؛
"رمزِ عشقِ تو گشوده است به عالم پر و بال"
آزاده خندید. بعد از دو ماه قرنطینه، این اولین روزی بود که از خانه بیرون آمده بودند.
 بوقِ ممتدِ ماشین‌هایی که یک ثانیه بیشتر، پشتِ چراغ قرمز مانده بودند، آزاده را کلافه کرده بود. طبقِ محاسباتِ آزاده، دو خیابانِ دیگر با بانک فاصله داشتند.
احمد ماسکش را تا رویِ بینی کشید و ماسکِ نویی از کیفش بیرون آورد:
آزی جان! بانک خطرناکه... بذار این ماسکو بزنم برات...
آزاده ماسک را پس زد و گفت، نه!
 کسی خندید... صدایِ خنده یک مرد بود، صدا دور بود، احمد عکس العملی نشان نداد، آزاده اما به سمتِ صدا برگشت. صدایِ خنده آزارش می‌داد.
صاحبِ خنده، دستش را به حالت نیم دایره در هوا چرخی داد و چیزی گفت. احمد صدایش را نشنید، ماسکِ رویِ صورتِ مرد، نمی‌گذاشت احمد منظورش را بفهمد.
اعتنایی نکرد و خواست که رد شود، این بار آزاده ایستاد و حرکت نکرد.
احمد گفت: آزی بیا، نرسیدیم هنوز، ده قدمی تا بانک مونده...
آزاده انگار حرفِ احمد را نشنیده باشد، همان‌جا که ایستاده بود، ماند، عینکِ مشکی‌اش را از رویِ چشمانش برداشت و به سمتی که صدایِ خنده مرد می‌آمد، سرش را چرخاند:
آقا صبر کن تا جوابتو بگیری، آره من ماسک نزدم، چون لبایِ من گوشِ همسرمِ...
مثلِ چشمایِ احمد که چشمایِ منِ. آزاده جمله آخر را آهسته گفت و از کنارِ مرد رد شد!

نقد داستان : شروع خوبی ندارید و برای همین باعث می شود ابتدا خواننده تصور کند با یک داستان ضعیف و کلیشه ای روبروست اما هر چه به انتها می رویم بهتر شده و در انتها داستان بسیار معنادار و زیبا می شود. آن خط اول خیلی خواننده را پس می زند. بگذارید داستان از همان "چند قدمی..." آغاز شود. خط دوم به خاطر تعلیقی که دارد و نرم را ناگهان برهم می زند بیشتر داستانی است تا یک شروع رمانتیک.
همیشه باید از خودمان بپرسیم به چقدر از مطالب گشایش و بدنه نیازداریم. هنر داستان کوتاه و به خصوص داستان کوچک، هنر حذف است. باید تا می توانید غیرضروریات را حذف کنید. احتمالاً با توجه به انتهای داستان تان، شما نیاز داشته اید در ابتدا به صحنه هایی اشاره کنید که کوربودن دختر و کربودن پسر را مخفی کرده باشد. البته پیش از این باید تصمیم گرفته باشید که می خواهید داستان کوتاه بنویسید یا داستان کوچک. حجم حذفیات در داستان کوچک طبیعتاً بیشتر خواهد بود. پس از آن به سراغ نیازهای داستان خود بروید.
باید یک بار متن تان را با نگاه حذف کردن بخوانید. بدون دلبستن به جملات و با یک نگاه حرفه ای صرفاً . با محوریت خود داستان و محتوای آن و نه غرق شدن در جملات و احساس شخصیت ها.
برای نمونه این عبارت " کنارِ آزاده رفت و" آیا واقعاً مورد نیاز بود. باید دید حذف یک کلمه یا عبارت و یا یک جمله چقدر بر کلیت کار تاثیر می گذارد. اگر تاثیر ندارد آن را حذف کنید.
یا در جایی که به عمد خواننده را گول می زنید که " احمد اما واکنشی نشان نداد، صدایِ آزاده گم شده بود در صدایِ ماشین‌هایی که به سرعت از کنارشان عبور می‌کردند."
گم شدن صدای آزاده برای احمد فرقی ندارد پس گفتن این گم شدن فقط برای گول زدن خواننده است اما روایت نباید خواننده محور باشد ( و البته هم نیست) تا نیاز داشته باشید به خاطر او حرکت کنید. روایت باید متوجه آن دو شخصیت و احساس و رفتار و کنش های آنان باشد. این تکه از نوشته تان هم قابل حذف یا اصلاح است. با قصد گول زدن خواننده چیزی نباید گفته شود. گول خوردن خواننده باید عادی و در مسیر داستان باشد. همان طور که بین دروغ گفتن و نگفتن واقعیت تفاوت وجود دارد. نویسنده نباید دروغ بگوید اما می تواند واقعیت را نگوید. شما تا آخر داستان باید سعی کنید واقعیت را نگوئید، اما دروغ نگوئید. یا در این جا که نوشته اید " احمد صدایش را نشنید،" خوب قرار هم نبوده که بشنود و اصلاً نمی توانسته که بشنود. بهتر بود فعل دیگری که نه دروغ باشد و نه واقعیت را لو بدهد استفاده می کردید مثل " احمد نفهمید منظور مرد چه بود".
پس این موارد را باید اصلاح کنید.
از طرفی جاهایی هم که راز داستان و وضعیت این دو نفر را لو می دهد باید اصلاح شوند. مثل این خط " آزاده این بار صورتش را مقابلِ جایی که احتمال می‌داد، صورت و چشمانِ احمد باشد، گرفت..." این که نوشته اید "احتمال می داد" مشخص می کند که نمی تواند ببیند.
علیرغم این ها پایان بندی خیلی خوبی دارید. خواننده ای که متوجه اصل قضیه تا انتها نشده باشد ناگهان شوکه می شود و این نوشته را زیبا می کند. موفقیت این نوع نوشته حفظ راز خود تا انتهای داستان است پس با توجه به نکاتی که گفتم تلاش کنید رازتان را تا همان جملات انتهایی آزاده محفوظ نگه دارید.
نکته دیگر پرداختن به مساله روز یعنی کروناست که بسیار ایده خوبی بوده و از این که از مسائل روز به عنوان سوژه بهره گرفته اید باید تشکر کرد. به خصوص که این ایده به مشکلات کسانی پرداخته که متاسفانه اصلاً در جامعه دیده نمی شوند.
داستان تان با اصلاحات خیلی خوب خواهد شد. یک بار دیگر آن را بازنویسی کنید. شاید لازم باشد حتی از موارد رمانتیک آن هم کم کرده و کمی واقعی تر بنویسید. به هر حال اصل اولیه کوچک نویسی یعنی حذف را فراموش نکنید. موفق باشید.

نظرات

: سلام ممنون از اینکه وقت گذاشتید و مطالعه کردید، استفاده کردم از نکات بسیار آموزنده ای که فرمودید، حتما اعمال می‌کنم.

: خیلی عالی،احساسات درونی را نوازش نموده و از طرفی کنجکاوی را تحریک نموده،تا آخر داستان بدون ابرازحقیقت، ماجرا و دوران وقوع داستان خیلی ظریف وزیبا پی برد نقد داستان هم بسیار دقیق واستادی است،از نویسنده واستاد نقاد جای تقدیر وتشکر فراوان است،ان شاءالله موید وموفق باشند.

: خیلی عالی،احساسات درونی را نوازش نموده و از طرفی کنجکاوی را تحریک نموده،تا آخر داستان بدون ابرازحقیقت، ماجرا و دوران وقوع داستان خیلی ظریف وزیبا پی برد نقد داستان هم بسیار دقیق واستادی است،از نویسنده واستاد نقاد جای تقدیر وتشکر فراوان است،ان شاءالله موید وموفق باشند.

ارسال
تازه ها
نجمه جوادی

تولد

نجمه جوادی

بودن و نبودن

زهره باغستانی

امانت

زهره باغستانی

قرار عاشقی

زهره باغستانی

به نوبت

زهره باغستانی

خالی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

ایمان نصیری

آستین های خالی

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی