آن روز
نویسنده : شکوه نادری
امتیاز اعضاء : 1
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
صبح زود که پرچم را بالای در چوبی خانه ی آقا آویزان کردند ، دلش ریخت، متوجه شد امروز همان روز خونین است؛ با خود گفت ای کاش امروز اصلا شروع نشود و آن ها نیایند.با تصورات کودکانه اش با پاهای لرزان به سمت خانه دوید،بوی کاهگل های خیس خورده دیوار ،هیزم آتش و عطر هل و دارچین و گلاب بینی اش را قلقلک داد،مادر لباس سیاه به تن داشت و شله زرد داخل دیگ بزرگ مسی رنگ را هم میزد، چشم غره ای به عباس رفت و گفت : چرا هنوز لباستو عوض نکردی؟ عباس گوشه ناخنش را جوید وبعد از سکوتی کوتاه گفت: امروزه دیگه ، میان؟ مادر عرق پیشانیش را با پشت دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد : این هم به نیت پنج تن..
عباس در را با پایش باز کرد و به کوچه رفت ، در را محکم بست و به آن تکیه داد.
****
عباس همانطور که به در تکیه داده بود،احساس کرد پشتش خالی شد،به عقب برگشت و چشم های عصبانی مادر را دید،که در را باز کرده بود،خواست به داخل برگردد که مادر دستش را محکم گرفت و کشان کشان به سمت خانه آقا برد.از در بزرگ چوبی که چهارطاق باز بود،وارد شدند.
عباس جمعیت زیادی را دید که دورتادور حیاط خاکی حلقه زده بودند.زنها کنار دیوار گلی روی طاقچه ها نشسته بودند،بعضی چادرهای شان را روی سر انداخته بودند و آرام گریه میکردند.مردها سیاه پوش ردیف جلوی زن ها ایستاده بودند و به سینه می زدند.وسط حیاط حوض چندضلعی بزرگی بود که آب داخلش به رنگ ماهی های قایم شده در ته حوض شده بود؛ سه طرف آن سه درخت بید مجنون با شاخ و برگهای آویزان دیده میشد که انتهای چندتا از برگهایش به سطح آب حوض میخورد و موج های کوچکی روی آن بالا و پایین میشد.بوی عود و اسپند و کاهگل و خاک فضا را پر کرد. صدای طبل و سنج و شیپور هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.دسته ها مثل یک قطار پشت سر هم وارد شدند.عباس خودش را زیر چادر مادر پنهان کرد و فقط چشمهایش پیدا بود.
****
چند مرد با لباس های بلند سفید و سرهای تراشیده وشمشیرهایی در دست کنار هم قرار گرفتند.
عده ای حیدر گویان و عده ای صفدر گویان پای شان را محکم بر زمین می کوبیدند.مرد میانسال درشت اندامی وسط آمد ، شمشیرش را بالا آورد و به فرق سرش نزدیک کرد.
عباس با تمام توان چشمانش را بست و با دستان کوچکش گوش هایش را گرفت.
****
از لای پلک هایش تصویر محوی از حوض خونین را دید ، دوباره چشمهایش را بست.گوش هایش را تیز کرد ، حیدر حیدری نشنید و چشم هایش را باز کرد.به حوض نگاهی انداخت ، احساس کرد چیزی در آب تکان می خورد ، با کنجکاوی به سمتش رفت.زیر سایه درخت بید روی لبه حوض نشست ؛ و با چشمانش حرکت ماهی ها را دنبال کرد.دستهایش را در آب برد و با لبخند ماهی کوچکی که زیر برگهای فرورفته در آب قایم شده بود را گرفت.
****
دستی روی سرش کشیده شد ؛ دستهایش از هم باز شد و ماهی از میان آنها به آب افتاد.عباس با ترس به عقب برگشت.پیرمردی با موهای سفید مرتب و شال گردنی سبز را دید که دستی که با آن گلاب پاش را گرفته بود به سمتش آورد، عباس گلاب پاش را گرفت و چرخ زنان گلاب می پاشید.
عطر گلاب فضا را پر کرد.
نقد داستان : متن شما ناخوشایندی برخی تصاویر مربوط به عاشورا را نشان می دهد و تاثیر بد این تصاویر بر ذهن بچه های کوچک را. واقعیت این است که خانواده ها باید به این چیزها بیشتر توجه نمایند. وقتی صداسیما برای برنامه هایی که خشونت و خون دارند درجه سنی می نویسد یعنی برخی تصاویر مناسب کودکان نیستند. متاسفانه خود من هم تجربه ناخوشایندی از زمان کودکی دارم. بچه که بودم صحنه ای از تعزیه را دیدم و هنوز که هنوز است تصور و تصویر زیبایی از تعزیه ندارم. تا پیش از بلوغ که همواره از آن گریزان بودم و احساس آزاردهنده ای را حس می کردم. چنین نوشته هایی می توانند به درک خانواده ها از این مساله کمک کنند. این که بچه باید از واقعه ای مانند عاشورا خاطره زیبایی در دل داشته باشد.
اما برگردیم به داستان شما. متن اطاله زیاد دارد. خیلی از بخش های نوشته مشا زیادی بوده و قابل حذف است. تمام نوشته شما را می شود در چند سطر معنادار و خلاصه کرد. بهترین خطوط شما این ها هستند:
" چند مرد با لباس های بلند سفید و سرهای تراشیده وشمشیرهایی در دست کنار هم قرار گرفتند.
عده ای حیدر گویان و عده ای صفدر گویان پای شان را محکم بر زمین می کوبیدند.مرد میانسال درشت اندامی وسط آمد ، شمشیرش را بالا آورد و به فرق سرش نزدیک کرد.
عباس با تمام توان چشمانش را بست و با دستان کوچکش گوش هایش را گرفت."
همین ها برای داستان شما کافی است. اگر فقط تاکید بر چند مورد از جمله کوچک بدن عباس را بخواهیم داشته باشیم می شود سن او را بعد از اسمش به ترفندی گفت مثلا گفت "عباس شش ساله". گرچه عبارت "با دستان کوچکش" کوچک بودن او را رسانده و اصلا نیازی به سن او نیست.
تمام نوشته شما در همین چند خط خلاصه و معنادار شده. هر تکه از نوشته های شما خودش می تواند داستان شود. روی آن ها هم کار کنید و با معنا دهی به آن تکه ها، آن ها را نوشته ای مستقل کنید. این تکه مشخص شده را حفظ کنید و بگذارید تمام داستان شما همین باشد. قرار است با کمترین واژه بیشترین معنا را داشته باشیم. تکه ی مشخص شده چنین است. با همین تعداد کلمات بیشترین معنا را داشته است و البته همان معنا و مقصود مورد نظر شما را.
: ممنونم از شما که وقت گذاشتین و بهم راهنمایی کردین خیلی سپاسگذارم
ارسال