۱
پدر گفته بود:اینجا هم یه جاییه مثل همه ی جاهای دیگه،مردم توی جاهای دیگه چیکار می کنن؟اینجا هم همینه.اینجا هم مردم کار می کنن،میرن مدرسه،میرن سرکار،میخورن،میخوابن.اصلا مگه توی روستای خودمون کاری به غیر اینا می کردیم؟از این به بعدم همینه دیگه.درسته بزرگتره،آدم زیاده،اما زندگی همه جا زندگیه.خوبی اینجا اینه کار بیشتره،پول بیشتره،آدم فقط بایس زرنگ باشه.همین.توام از فردا میری مدرسه،مثل همه ی بچه های دیگه
۲
از پله های آپارتمان بالا می رفتند.یک،دو،سه،چهار،سی،چهل،چهل و یک...چقدر زیاد!واقعا چقدر زیاد!
۳
از لحظه ای که در ترمینال از اتوبوس پیاده شده بود مدام این دو کلمه در سرش چرخ می زد:چقدر زیاد.از همان اولین برخورد متوجه شده بود که در این شهر همه چیز زیاده از حد است.چند قدم،دست در دست پدر،از جایی که از اتوبوس پیاده شده بودند،تا پارک سوار آزادی،پیاده رفته بودند.چقدر زیاد،واقعا چقدر زیاد!اولین بار نبود که تهران را می دید،اما هر چه در تهِ انبار ذهنش جست و جو می کرد،از آن چند دفعه قبلی چیزی به یادش نمی آمد.در همان چند قدم تعداد زیادی آدم از کنارش و روبرویش گذشته بودند.با خودش حساب کرده بود که در همین چند قدم آدم بیشتری از کل آدم های روستایشان دیده است.بعد سوار خطِ آزادی-ترمینال جنوب شده بودند.با دیدن آن همه آدم توی اتوبوس با خودش گفته بود،تهران حتما جای بزرگی است،تا الان دوتای کل آدم های روستایشان آدم توی خیابان و اتوبوس دیده است.فکر کرده بود که دوتای روستایشان یعنی خیلی.این را هم حساب کنید که او همیشه فکر می کرد روستایشان،خیلی بزرگ است و کلی آدم در آن زندگی می کنند و حالا اندازه ی دوتای کل آن آدم های آدم دیده بود.چقدر زیاد،واقعا چقدر زیاد!از درِ مجتمع گذشته بودند،به در بلوک رسیده بودند.ناگهان چشمش افتاده بود به زنگ ها.نشمرده بود چندتا.فکر کرده بود که یعنی ما این همه زنگ داریم؟پدر عجب خانه ای گرفته،این همه زنگ دارد.میخواست از پدرش بپرسد که اینها همه مال ماست؟پدر یکی از زنگ ها را زده بود.در باز شده بود.یک،دو،سه،چهار،سی،چهل،چهل و یک...طبقه ی سوم.کلی درِ خانه و کلی کفش جلوی در خانه ها.اندازه تمام آدم های روستایشان کفش دیده بود،یعنی تهران سه تای روستایشان است؟نه،نه،نه دیگر اینقدر بزرگ،این دیگر محال است!هیچ چیز اما به اندازه پله ها تعجبش را برنینگیخته بود،شب،با وجود همه خسته گی،فکر پله ها از ذهنش بیرون نمی رفت.مگر می شود آدم برای رسیدن به خانه اش این همه پله بالا برود؟اصلا کی این همه پله را ساخته است؟پله دیده بود،یکی دو تا سه تا چهار تا،اما دیگر نه این همه،واقعا عجیب بود،چقد زیاد،واقعا چقدر زیاد!پدر و مادرش دو سه هفته ای قبل او به تهران رفته بودند و تا کارها را جفت و جور کنند و بعد پدر رفته بود دنبالش و آورده بودش به تهران.اما نه پدر توی اتوبوس و نه مادر در تلفن هایی که در آن دو سه هفته زده بود،هیچ کدام نگفته بودند که تهران چنین جایی است،فقط گفته بودند که تهران هم جایی است مثل همه ی جاهای دیگر
۴
فردا صبح،مادر بیدارش کرده بود.پدر خانه نبود.پله ها را پایین آمده بودند،یک،دو،سه،چهار،سی،چهل،چهل و یک...چقدر زیاد،واقعا چقدر زیاد!دم صبح بود اما خیابان ها به قدر کافی شلوغ بود.تا مدرسه یک ربعی راه بود.از چند تا خیابان و کوچه گذشته بودند.حرفی نمیزد.همه ی حرف ها را به خودش می گفت.توی خودش می گفت.به خودش می گفت که واقعا چطور بعدا خودش تنهایی باید این مسیر پر پیچ و خم را برود و بیاید؟حتما گم می شود،آن هم توی جایی که سه تای روستای خودشان است.می خواست به مادر بگوید که:مادر من حتما توی این کوچه ها و خیابان ها گم می شوم.اما جلوی زبانش را گرفت.چیزی نگفت.بالاخره رسیدند.به یک خیابان رسیدند که از اول تا آخرش مدرسه بود.یک،دو،سه،چهار...زیاد،واقعا چقدر زیاد!با خودش گفت اگر توی آن پیچ و خم ها هم گم نشود حتما وسط این همه مدرسه سرگردان می شود،گم می شود.مایعی گرم از درونش،از معده و از روده هایش بالا آمد،بالا آمد تا حلقش و بعد پایین رفت.داخل مدرسه شدند،سکوت بود.حیاط بزرگی داشت.در دفتر نشسته بودند که مدیر آمد.مدیر نگاهی به او انداخت،سراپایش را برانداز کرد.قبلا در مدرسه ثبت نامش کرده بودند و همه چیز آماده بود.مدیر گفت که او باید به کلاس سوم ب برود.ب؟چرا ب؟یعنی چون روستایشان کوچک تر از تهران است او را فرستاده اند توی ب ها؟و نفرستاده اند توی الف؟می خواست به مادر بگوید که چرا من را می فرستند توی کلاس ب؟اما چیزی نگفت.مدیر بلند شد.گفت که دنبالش برود.گفت که مادرش می تواند برود خانه و وقت تعطیلی بیاید دنبالش.مادر رفت.دوباره آن مایع گرم تا حلقش دویده بود.دنبال مدیر راه افتاد.مدیر توی راهروهای طولانی مدام می گفت که پسر جان این جا تهران است.تابلوی بالای کلاسها را می دید.سوم الف،سوم ب،سوم ج،سوم د.یعنی این مدرسه چهار تا کلاس سوم دارد فقط؟زیاد،واقعا چقدر زیاد...مدیر ناگهان ایستاده بود.در زده بود.در باز شده بود.گفته بود بیا برو داخل کلاس.مایع گرم دوباره دویده بود به حلقش.به سستی قدم برداشته بود.داخل شده بود.این همه بچه توی یک کلاس؟زیاد،واقعا چقدر زیاد!تهران نه سه تای روستایشان که واقعا می شود گفت چهارتای روستایشان است.چون اندازه کل آدم های روستایشان همین جا،توی این کلاس بچه نشسته بود.معلم جایی را نشان داده بود.رفته بود و نشسته بود.معلم که خانوم بود،تحویلش گرفته بود،گفته بود که،پسرم بگو ببینم اسمت چیست،دوباره آن مایع گرم...زبانس قفل بود،به سختی بازش کرده بود،حرف ها بیرون آمده بود؛اسمش را گفته بود.همه،زیر زیرکی زده بودند زیر خنده،از ترس معلم بلند نخندیده بودند.
معلم گفته بود که بنشیند.شنیده بود که چند نفر می گویند،ترکه،ترکه.مثل حیوانی بود که از زیستگاه بومی اش جدا شده و در یک جنگلِ غریب سرگیجه گرفته بود.زنگ خورده بود.زنگ تفریح بود.باور کردنی نبود،این همه بچه توی این مدرسه درس می خوانند؟زیاد،چقدر زیاد.تهران لابد نه چهار تای روستایشان،که با وجود این مدرسه،پنج تای روستایشان می شود حداقل.بقیه روز توی مدرسه هیچ نگفته بود.مدرسه که تمام شده بود،مادر آمده بود و با هم برگشته بودند.تنها دیدن دوباره ی پله ها او را از گیجی درآورده بود.یک،دو،سه،چهار،سی،چهل،چهل و یک...تا بعد از ظهر نشسته بود و ساعت را تماشا کرده بود،مادر پرسیده بود مدرسه چطور بود،و او فقط گفته بود:خوب بود.همین.با خودش گفته بود که قرار است همیشه توی خانه بماند؟چند دفعه رفته بود از پنجره بیرون را نگاه کرده بود.مادر گفته اینجا بیرونش مثل روستای خودمان نیست،خطر دارد برای بچه ها،اینجا تهران است.ساعت ها گذشته بودند.غروب شده بود.پدر آمده بود.یعنی پدر از صبح،قبل بیداری آنها،تا الان کار می کرده؟پدر،سر سفره ی شام،گفته بود که بله،پسرم،باید بدانی که از این به بعد طور دیگری باید زنده گی کنی،اینجا تهران است.شب تمام شده بود.شهامت نداشت که برود و از مادر یا پدرش بپرسد که،اینجا دیگر کجاست که من را آورده اید؟مگر نگفته بودید اینجا هم جایی هست مثل همه ی جاهای دیگر؟چیزی نگفته بود.رفته بود و خوابیده بود
۵
فردا هم همین بود.مدرسه و چهاردیواری خانه و پدر که از صبح خروسخوان تا بوق سگ کار می کرد.بعد از چند روز دیگر خودش تنها به مدرسه می رفت و بر خلاف تصور روز اولش،توی آن کوچه ها و خیابان ها گم نمی شد.میرفت و می آمد.در مدرسه هم،کم کم یاد گرفته بود که فارسی را چطور مثل تهرانی ها حرف بزند.زنگ تفریح که می شد می رفت در دل آن موجِ بی کران انسانیِ داخل حیاط.کم کم یاد گرفت که چطور باید بیشتر وقتش را در داخل چهاردیواری خانه سپری کند.آدم عادت می کند،زندگی همین است.انسان از همان اول زندگی روی زمین،بعد از کمی تعجب از دیدن پدیده ها،عادت کرده بود.عادت اگر نبود اصلا زندگی انسان روی زمین شکل نمی گرفت.او هم عادت کرد،دیگر کم کم از آن غالب روز اول،پسر بچه روستایی نه ساله،لاغر و رنگ پریده،با لهجه ای در حرف زدنش،در آمده بود.تغییر کرده بود.تهران برای تغییر کردن بهترین جای ممکن بود.به راحتی می شد در آن،در کوتاه ترین زمان ممکن تغییر کرد.زندگی ادامه پیدا کرده بود.تهران بزرگ بود،اما او دیگر نمی شمرد که چند تای روستایشان است،
دیگر هیچ چیز را نمی شمرد.دیگر برایش عادی شده بود که اینجا همه چیز زیاد است،خیلی زیاد است.آن مایع گرم بعدها،بعد آن روزِ،توی خیلی از لحظات زندگی تا حلقش دویده بود،آتش فشانی بود که هیچ وقت فوران نمی کرد.گدازه هایی بود که تا به حلق می رسیدند به میل خود بازمی گشتند،تمایلی به بیرون رفتند نداشتند،فقط می خواستند بسوزانند.حدود یک سال بعد از آن روز اولِ پدر گفته بود،وقتمان تمام است و باید به خانه ی دیگری برویم،و تعجب نکرده بود،با خودش گفته که اینجا تهران است،اینجا تهران است.اینجا تهران است
۶
پدر گفته بود:اینجا هم جابیه مثل همه جاهای دیگه،مردم توی جاهای دیگه چیکار می کنن؟مثل ما از صبح تا شب کار می کنن،مستاجرن و هر سال خونه عوض میکنن،زندگی همینه،یعنی همه جا همینه.تا آخر که اینطور نمیمونه،خب اینجا کار هست،پول هست،فقط بایس زرنگ باشی،زرنگ که باشی نونت تو روغنه،همه چیزت براهه
نقد داستان : جناب آقای طریقی عزیز، این سایت برای داستان کوچک (مینیمال غربی) است و سایتی برای نقد داستان کوتاه نیست. داستان شما در قالب داستان کوتاه می گنجد و با معیارهای چنین داستانی انطباق دارد. اگر از نگاه داستان کوچک بخواهیم آن را نقد کنیم هم کار غلطی ست و هم امکان پذیر نمی باشد چرا که ناگزیر به رد کردن کل نوشته شما می شویم.
از نگاه داستان کوتاه نوشته خوبی است گرچه در برقراری منطق میان صحنه ها کمی استحکام لازم را ندارد. ایده مورد نظر شما به پردازش خوبی نرسیده. تصاویر به قدرت لازم برای رسیدن به یک داستان اجتماعی قوی نمی رسند. نگاه انتقادی شما خیلی تیز نشده. کمی سطحی است. عمق ندارد. بحث شمارش و زیاد بودن خیلی خوب و فنی است. یکی از قشنگ ترین بخش های نوشته شما این بخش شمارش است و گفتن این که زیاده. اما انتخاب مکان و صحنه و موقعیت، و معنادار کردن آن ها در جهت نیاز و نظر و نگاه داستان چیز دیگری است. شما به موقعیت و مکان ها عمق انتقادی نداده اید.
اما قلم خوبی دراید و مشخص است می شود داستان های قوی و خوبی از شما انتظار داشت. متاسفانه در این جا ما فقط به داستان های کوچک می پردازیم.