دارم وانمود می کنم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده، یا حرفی زده شده ، دارم وانمود می کنم که همه چیز عادی و مثل قبل است. یونس اما وانمود کردن بلد نیست ،هیچوقت بلد نبوده ، به قول خودش همیشه باید یک جور بود، اما مگر می شود ، با این حال فکر می کنم از حالم بی خبر هم نیست و گرنه پیشنهاد نمی داد بیاییم بازار.
خوب می داند ، چقدر شلوغی و همهمه اینجا را دوست دارم ، انگار از خودم دور می شوم ، از تمام فکرهایی که گاه و بیگاه مثل یک لشگر در وجودم رژه می روند.
یونس پیراهن چهارخانه ای با شلوار کرم کتان پوشیده ، کفش های قهوه ای چرمی اش مثل همیشه برق می زند و موهایش را به بالا شانه کرده، و دوباره یادش رفته حلقه مان را دستش بیندازد.
به قول خودش نمی تواند حواسش به حلقه باشد و ممکن است جایش بگذارد، حرف از تذکر من هم گذشته و بی خیال حلقه شده است.
می گوید : آب هویج می خوری ؟
همانطور که به کاشی های طاق ضربی ورودی بازار نگاه می کنم ، می گویم : الان نه.
آجرهای زرد قدیمی کنار هم چیده شده و بالا رفته اند و سمت راست و چپ دورتادور آجرها چند کاشی که مرور زمان رنگشان را پرانده ، دیده می شود.
رد نگاهم را دنبال می کند و می گوید : این بازار خیلی قدیمیست .
به چشمانش، درست فقط به چشمانش نگاه می کنم و چیزی نمی گویم.
اولین بار که احساس کردم این بازار را دوست دارم ، وقتی بود که آمده بودیم آینه شمعدان بخریم، درست سه سال پیش . یادت می آید ؟
تو مدام آینه ها را نشانم می دادی و یواشکی به من چشمک می زدی ؛ من اما اصلا مدل و جنس آینه برایم مهم نبود، فقط تصویر تو را می دیدم کنار خودم، مگر آینه با آینه چه فرقی داشت ،وقتی همه شان من و تو را کنار هم نشان می دادند .
صدای بلندی می گوید : بدو ...بدو...حراج اش کردم .
وارد بازار که می شویم ، درست سمت راست مان است ، صاحب همان صدای بلند را می گویم ؛ حصیر کوچکی روی زمین پهن کرده و روسری های رنگ و وا رنگی کنار هم چیده شده، سبز، قرمز، آبی ، یک روسری طلایی روی شانه اش انداخته و یک روسری گلدار عنّابی هم بازو تا مچ دست راستش را پوشانده ، چند زن کنارش ایستاده اند و سر قیمت با او چانه می زنند.
یادم می آید اولین هدیه بعد از عقد مان که به من دادی روسری بود ؛ یک روسری نخی ساده گل بهی.
سرم انداختی و گفتی : عین بهشت شده ای .
من خندیدم و گفتم : چه حرفها میزنی ؟ بهشت منم ؟
یک طرف روسری را انداختی روی شانه ام، موهایم را مرتب کردی و گفتی : برای من تویی.
با دست روسری را مرتب و به بینی ام نزدیکش می کنم.
یونس می گوید : بوی ادویه ها اذیتت میکند؟
چشمانم را میبندم و بوی گل بهی تلخی فرو می برم ، انگار بوی یونس باشد، بوی عطر به قول خودش ویژه اش ، بوی ارکیده و مریم و چوب و چای تلخ می دهد.
خودش اما قبول ندارد، می گوید : عطر من فقط بوی نرگس می دهد و بعد چشمکی می زند.
چشمانم را باز می کنم ،کنار بساط روسری چند تا مغازه عطاری و ادویه فروشی با فاصله کم کنار هم هستند ؛ کیسه های بزرگی پر از گیاهان دارویی با چند سینی که ادویه ها شبیه کوه رویشان جا داده اند ، می بینم .
حالا انگار جدی بوی ادویه ها را حس می کنم؛ یک بوی درهم چندین تایی .
جلو می روم و دستم را می برم زیر گل محمدی های خشک شده .
صدایی از ته مغازه می گوید: مال امساله خانوم.
یونس کنارم می ایستد و می گوید : میخواهی ؟
می گویم : نه.
یونس به فروشنده می گوید : آقا نیم کیلو و بعد می پرسد : خوبه ؟
می گویم : گفتم که نمی خوام وقتی...
بعد حرفم را قورت می دهم، مثل وقتی که آدامس های نسرین را برمی داشتم و او که می خواست مچم را بگیرد، سریع قورتشان می دادم تا نفهمد .
از عطاری دور می شویم ؛ حالا بازار کمی شلوغ تر هم شده، هرچه جلوتر می رویم ، آدمهای بیشتری ازکنارمان رد می شوند ، انگار که خریدشان تمام شده و به خانه برمی گردند.
هر کدام چند تا کیسه دستشان است ، گاهی می ایستند و به کیسه هایشان اضافه می شود.
سروصدای حرف زدن ها و فریاد های فروشنده ها بیشتر شده و من میان این همه صدا گاهی سرم سوت می کشد.
یونس آرام شانه به شانه من راه می رود ، می دانم اینطور آهسته راه رفتن برایش سخت است ، اما با سکوت کنارم قدم برمی دارد.
خیلی بازار را دوست ندارد ، به قول خودش بازار مال ما زن هاست؛ اما عاشق بازار گردی های شب عید است .
می گوید از هیاهو و جنب و جوش شب عید خوشش می آید، از بوی عید که می رود لای خریدهای مردم ، می رود روی شانه های فروشنده ها ، می رود بین سبزه ها و تخم مرغ رنگی ها و در دهان ماهی کوچک های قرمز تنگ تا بگویند یو و بریزندش درآب، بعد برود بخار شود و عطر عید بپیچد در خانه .
از این تعابیرش خنده ام می گیرد، اما یونس است دیگر، گاهی آسمان ریسمان های شاعرانه ای به هم میبافد که هیچکس جز من درکش نمی کند .
شاید بخاطر همین عید بودنش باشد ، که گفت بیاییم اینجا.
بیشتر مغازه ها شلوغند ؛ چند زن داخل کیف فروشی کیف به دست جلوی آینه ژست می گیرند.
یک زن و دوتا خانم میانسال هم نشسته روی صندلی کفش عوض میکنند.
یونس می گوید : چیزی لازم نداری ؟ بگو؛ کیفی ، کفشی ، لباسی؟
پر چادرم را بالا می کشم تا خاکی نشود ، به موزاییک های جلوی پایم نگاه می کنم و می گویم : نه
کفشهای چرم یونس جلو و عقب می روند ، کفشهای کتانی سفید من هم.
می گوید : چرا ؟
می گویم : خب لازم ندارم.
می گوید : تو که عاشق بازار بودی.
سعی می کنم کفشهایم از کفش هایش جلو نیفتد.
حرفی نزده ، اما در دلم می گویم: الان فرق می کند.
فکر کنم یونس حرفم را می شنود ؛ دستم را می گیرد و همانطور که راه میرویم، گوشش را نزدیک گوشم می آورد ، جمله ای می گوید.
تقریبا به انتهای راهروی باریک اول بازار رسیده ایم ، یعنی نزدیک راسته مس گرها ؛ صدای ضربه های چکش روی بدنه مس ها آن قدر زیاد است که صدای یونس را نمی شنوم ، اما می دانم چه می گوید.
وقتی گوشش را نزدیک می آورد ،یعنی دارد همان جمله همیشگی را می گوید، همان که مثل استامینوفن برای من است ، البته تعبیر خودش جالب تر است ؛ می گوید ، مثل آن قرص صورتی ها.
هر وقت به قول خودش می روم در غار انسانهای اولیه ، باید یکی از این قرصها را برایم بگوید تا دوباره سرحال شوم.
قرص صورتی اش الان اثر نمی کند.
شاید خودش هم این را فهمیده که دستم را میکشاند به سمت راست راهروی باریک بازار، که پر است از گلدانهای گل، شب بوهای بنفش و نباتی کنار هم به ردیف چیده شده اند ، تقریبا چهار پنج ردیف می شوند.
پسرک نوجوانی آب پاش به دست روی گلها آب می پاشد ؛ قطره های آب مثل شبنم های درخشان از روی گلبرگها سر می خورند و در خاک گلدان ها می غلتند.
یونس گلدانی برمیدارد ؛ آرام برگهایش را لمس میکند ، انگار با نفس عمیقش تمام بوی شب بوها را سر می کشد بالا ؛ بعد گلدان را سرجایش می گذارد.
پسرک می گوید : تازه است آقا.
یونس دستش را روی شانه پسرک می گذارد و می گوید : خدا برکت بده ، عیدتم مبارک.
یک اسکناس تا نخورده می گذارد کنار آب پاش که روی صندلی کهنه ی کنار گلدانهاست.
می گوید : این عیدی است.
و قبل از اینکه پسرک جوابی بدهد ، به من اشاره می کند که برویم.
روز خواستگاری برایم یک شاخه گل نرگس آوردی، قهر می کنم هم ترفندت همین است ، یک شاخه گل نرگس با روبان زرد قناری که درست روبه روی صورتت می گیری ،می گویی : حالا آشتی .
بوی شب بو ها حالا اثر قرص صورتی اش را بیشتر کرده ،انگار قرص صدایش قاطی گل شده و عطر شب بو تسکینم می دهد.
روز عروسی ، وقتی عکاس ، تو را با آن کت و شلوار خیس دید ، چشمانش گرد شد ؛ وقتی گفتی چند نفر نزدیک گل فروشی با هم گلاویز شده بودند و تو رفته ای تا جدایشان کنی ، حدس زدم که در جوی آب افتاده ای.
به عکاس گفتی : همینطوری عکس بگیر؛ وقتی عکاس صورت ساکت مرا دید ،شانه ای بالا انداخت و زیرلب گفت : خدا عقلت دهد.
تو هم خندیدی و گفتی : ما بی عقلیم که افتاده ایم در این جوی گلی دنیا .
من باز هم ساکت ماندم و فکر کردم چقدر با کت و شلوار کثیف هم جذابی.
جلوتر می رویم ، من آهسته قدم بر میدارم ، یونس هم.
صورتش را می بینم ؛ رو به رو را نگاه می کند ، مثل همیشه در نگاهش نفوذی بی نهایت می بینم ، یک ساحل عمیق ، درست مثل وقتی ساحل برای آدم در حال غرق شدن نجات بخش است.
زن و شوهر جوانی از کنارمان با سرعت می گذرند.
مرد ، دختر بچه ای با موهای خرگوشی بغل کرده و زن هم دست پسر بچه ای با موهایی کوتاه را گرفته و در شلوغی بازار گم می شوند.
هر دو دختربچه ها را دوست داشتیم.
تو میگفتی : اسم دخترمان باشد مهتاب ، دریا ، ستاره ؛ من اما اسم های خاص دوست داشتم.
می گفتم : فقط مهر آفرین یا ناز آفرین .
تو می خندیدی و لابه لای خنده هایت می گفتی : صدهزار آفرین چطوره ؟
من اخمی می کردم و تو می گفتی: تسلیم .
آخر قرار شد اسمش را بگذاریم بهار.
بهاری که هنوز نیامده.
از دالان اول بازار رد می شویم، اینجا بازار شلوغ تر هم می شود.
چند مرد درشت هیکل از کنارمان می گذرند .
یک مرد گوشی به دست آنقدر بلند حرف می زند، که ناخودآگاه توجه همه را جلب می کند .
از معامله و ضررش حرف می زند ؛ آخر سر هم با فریاد می گوید : مگه پول من علف خرسه.
من می ایستم ، تا ریسه رنگی های کاموایی آویزان شده از بالای مغازه فرش فروشی را ببینم.
یونس هم کنارم می ایستد.
مرد گوشی به دست تنه ی محکمی به پهلوی یونس می زند و همانطور که شماره می گیرد از کنارمان رد می شود ، یونس تکانی می خورد و خم می شود، اما مرد بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند از ما فاصله می گیرد.
نمیدانم چرا یونس چیزی نمی گوید ؛ مگر خودش نگفت کلی حرف داریم که تا آخر عمر هم کنارهم بنشینیم و بگوییم باز هم زمان کم می آید .
ریسه رنگی ها با هر رفت و آمد به داخل تکان های نامنظمی می خورند ؛ چقدر رنگ عنابی اش را دوست دارم .
یاد شال گردنت می افتم ، همان که خودم برایت بافته بودم ، زرشکی بود و ضخیم ، جان می داد برای زمستان های سرد که با هم برویم برف بازی .
دفعه اولی که گفتی باید بروی ، فکر کردم یک شوخی ساده است یا یک کار معمولی .
نمی دانستم چه خبر است روی این کره زمین و من بی خبر خیال می کردم کره زمین خانه کوچک دونفره ماست که فقط منم و تو و شاید بهاری بیاید.
تو برایم یک نقشه آوردی و از روی آن برایم توضیح می دادی.
من صدایت را نمی شنیدم ، فقط حرکت انگشتانت روی خطوط نقشه را می دیدم و بعد پرسیدم : خب یعنی چه؟
تو گفتی: یعنی الان اینجا به ما نیاز دارن.
هیچوقت از این کلمه نیاز خوشم نیامد.
گفتم : یونس پس من ؟ خانه مان ؟
گفتی: این بچه ها، این آدمها ، از خانه ما تنهاترند.
شال گردن را گردنت انداختم و تو رفتی.
سه ماه پاییز را منتظر ماندم .
چای بدون گل محمدی و گلدان های سبز و گل های نرگس خشک شده بین دفترم همدم من در این کره زمین نقلی بودند.
یونس می دود ، پیرمردی دو تا فرش لوله کرده ، روی کولش گذاشته و به سختی راه می رود .
یونس دولا می شود ، پیرمرد با اصرار او فرش ها را روی کمرش می گذارد.
یونس با صدای بلند به من می گوید : الان میام.
پیرمرد مدام برایش دعا می کند.
یونس با گام های سریع و بلند به سمت حجره می رود.
اول زمستان آمدی، لاغر شده بودی و موهایت یک طرف بود ، یادت رفته بود ژل مو بزنی ،خسته بودی و صورتت انگار با من حرف می زد.
شال گردنت همراهت نبود ، اخم کردم و گفتم : چرا یادگاریم را گم کردی؟
رویت را برگرداندی، فکر کنم نمی خواستی اشک هایت را ببینم.
به آشپزخانه رفتم ، گل محمدی ها را داخل قوری ریختم.
وقتی چای دم کشید و برایت آوردم ، به قول خودت جان گرفتی .
همانطور که قاشق را داخل فنجان می گرداندی ، گفتی : رفته بودین جلو ، جلوتر از همیشه.
تو بودی و دوسه نفر دیگر، همه چیز طبق برنامه پیش می رفت که یک دفعه ورق بر می گردد.
آنها شما را دور می زنند از چپ و راست ...
یک نفر که کنار تو بوده تیر می خورد ، درست به پهلویش ، او را با یک دست عقب میکشی و با یک دست به آنها تیراندازی می کنی.
او را پشت یک دیوار گلی سوراخ شده می کشانی، از او خون زیادی می رود، تو شال گردن را از گردنت در می آوری و دور تا دور پهلویش می پیچانی و بعد گره می زنی.
تا کمک برسد با او حرف میزنی و از بین پرزهای زرشکی ، قطرات خون روی دستت می ریزد.
به قول خودت به همه می گویی ، خون او رفت نشست بین تاروپودهای دست همسرم نه دست من .
یونس بر می گردد ، لباسش را میتکاند ، دوباره دست مرا می گیرد.
از راهروهای پیچ در پیچ دالان دوم هم رد می شویم، اینجا همه چی پیدا می شود ؛ از لباس و حوله و لیف و پارچه گرفته تا جوراب و لوازم آشپزخانه و سفره و همه چی .
زنها توی مغازه ها می گردند، مردهایشان بیرون مغازه ایستاده اند .
کاسب ها یا پول هایشان را می شمارند یا کارت می کشند ، بچه ها بازی می کنند ، گاهی جیغ می زنند ، گاهی هم گریه می کنند.
وقتی آمدی ، انگار بهار، اول زمستان بود .
نمی دانم چرا چیزی نمی گفتی ، این دو ماهی که خانه آمدی، ساکت تر از همیشه شده بودی.
می گفتم : یونس چه خبرا ؟
تو روی مبل راحتی سبز مان می نشستی ، گاهی دستت را روی پیشانی می گذاشتی ، گاهی خودکار صورتی در دست می گرفتی و داخل یک سر رسید قدیمی چیزهایی می نوشتی .
گاهی تلفنی حرف می زدی و گاهی نیمه شبها کنار گلدانهای گل نزدیک پنجره سجاده می انداختی.
از اینجا دیگر بازار واقعا بوی عید می دهد.
اینجا پر است از بساط سفره هفت سین فروش ها ؛ یک قسمت پر از سبزه است ، با اندازه های مختلف ؛ سبزه عدس و ماش و گندم .
کمی آنطرف تر تخم مرغ رنگی و سیر و سماق و سنجد بسته بندی شده دارند .
حتی هفت سین پلاستیکی هم می فروشند.
یونس می گوید : وسایل هفت سین داریم یا بخرم ؟
می گویم : داریم.
همه چیزش هست ، حتی سبزه هم انداخته ام ، به جز ماهی .
هیچوقت از ماهی قرمز سفره هفت سین خوشم نمی آید ، وقتی قرار است دوصباحی زنده باشند و قبل سیزده بدر هم جانشان دررود چرا باید بخریم.
یونس اما عاشق ماهی قرمز کوچک های عید است ،مگر می شود سفره هفت سین ماهی نداشته باشد.
کمی آنطرف تر یک آکواریوم بزرگ شیشه ای که ماهی های قرمز زیادی تا بالای آکواریوم هم رسیده اند، دیده می شود.
یونس نگاهی به من می کند ، من حرفی نمیزنم ، به سمت آکواریوم می رود.
مرد ماهی فروش توری اش را داخل آکواریوم می برد و یونس با دقت دوتا ماهی انتخاب می کند ، پولش را حساب می کند و مرد ، ماهی ها را در یک تنگ کوچک بلوری می گذارد و می دهد.
می گویم : این دوتا چه فرقی با هم دارن ؟
یونس سرش را نزدیک تنگ می آورد و می گوید : یکی ، یک کم سفید و یکی قرمز ساده است.
می خندم ، او هم می خندد ، وقتی می خندد ، انگار از دهانش برق مروارید می درخشد.
این بار مچ دست راستم را محکم می گیرد و دوباره با سکوت کنار هم راه میرویم.
اینجا تقریبا آخر بازار است ، سر و صداها کمترند.
صدای بال پرنده می آید ، به بالای سرم نگاه می کنم.
وسط طاق بلند هلالی شکل ، یک روزنه کوچک می بینم که نور را مثل یک نوار ممتد سپید به موزاییک های ساییده شده زمین می رساند.
گاهی پرنده ای کوچک بالای روزنه می نشنید که دیده نمی شود ، فقط با صدای بال بالش می توان به وجودش پی برد.
ماهی ها دنبال هم گذاشته اند و بازی می کنند، یونس با پشت دست به شیشه ی تنگ می زند و ماهی ها اینطرف آنطرف می روند.
از دور در خروجی بازار را می بینم که مثل تونل از تاریکی به روشنایی می رسد.
یونس می گوید : آب هویج می خوری ؟
یک بستنی فروشی قدیمی گوشه دنجی از راهروی سمت چپ است، قبل از تمام شدن بازار .
می گویم : باشه .
تنگ ماهی را روی میز پلاستیکی نه چندان نوی بستنی فروشی می گذارد ، صندلی را عقب می کشد تا من بشینم .
دوباره میخواهی بروی ، این بار اما جور دیگری است.
آرام و قرار نداری، چای گل محمدی هم دیگر خستگیت را در نمی کند.
می گویم : یونس ، دلم ....
و تو دوباره همان قرص صورتی را به من می گویی.
نمی دانم چه تاثیر عجیبی در این قرص است که آرام می شوم.
همین که تو کنارم نفس می کشی، از صدای نفس هایت حتی از همان بی قراری هایت هم آرام می شوم.
می گویی : من دوستت دارم ، باور کن.
می گویم : پس چرا ؟
می گویی : چرا چی ؟
می گویم : چرا حلقه دستت نیست ؟
میخندی ، طره موهایت روی پیشانی ات تکان می خورد.
دستت را روی قلبت می گذاری و می گویی : اینجاست.
یونس می آید ؛ با سینی در دست و دولیوان آب هویج خنک، یکی جلوی من می گذارد و لیوان دیگر را بر می دارد.
نی را نزدیک دهانم می برم ، طعم هویج برایم آشنا نیست ؛ گلویم را میسوزاند ، نصفش که تمام می شود ، لیوان را کنار تنگ می گذارم.
لیوان یونس خالی است .
چرا این قدر عجله داری؟ بگذار خوب نگاهت کنم ، به اندازه هر قطره آب هویجی که خوردی یا حتی بیشتر.
یونس دست زیر چانه گذاشته و به من نگاه می کند ، شاید او هم در این فکر است.
می گوید : آنجا که هستم ،تو را بیشتر از اینجا می بینم.
می گویم : یونس.
می گوید : انگار هستی ، همیشه ، باور کن بهشت من .
می خندد و به تنگ ضربه می زند .
می گویم : اگر بهشتت منم پس آنجا ؟؟؟
صورتش کمی جدی میشود ، دستش را لای موهای شقیقه اش می برد : تو یک تکه از بهشت آنجایی ، کنار پنجره های ضریح تو را می بینم ، با همین روسری گل بهی .
با چشم و ابرو به روسری ام اشاره می کند.
انگار به قلبم چنگ می اندازند ، انگار خانم معلم کلاس چهارمم از پشت عینک ته استکانی اش به من زل زده ، مثل همان وقت ها دلم می ریزد.
یونس بلند می شود ، صندلی را سرجایش می گذارد.
بلند می شوم ، روسری و چادرم را مرتب می کنم .
یونس تنگ را در دست می گیرد و با هم راه می افتیم.
حالا دیگر نزدیک خروجی هستیم .
دلم نمی خواهد این چند قدم تمام شود و از بازار خارج شویم .
برای اولین بار است که خروجی بازار را دوست ندارم.
همیشه با چند تکه خرید و خوردن یک آب هویج خوشمزه این قدمهای آخر را سریع بر می داشتم تا زودتر به خانه برسم و ذوق خرید هایم را کنم.
از بازار خارج می شویم ، از فضای تنگ و گاه تاریک و سربسته اما پر از سرصدا و شلوغی و تکاپویش .
اینجا چند درخت سرو با قسمت چمن کاری شده بزرگی مثل یک پارک است ، آدم ها کمتر شده اند و آسمان آبی تر از همیشه با چند لکه ابر بالای سرمان است .
حالا پرنده ها را می بینم که گاهی پرواز می کنند و گاهی روی شاخه درخت می نشینند.
یونس به ساعت مچی اش نگاهی می اندازد.
می گویم : دیرت شده ؟
نزدیک تر می آید ، دستم را محکمتر می گیرد و سرش را تکان می دهد.
تنگ ماهی را به دستم می دهد.
حلقه ساده نقره ای ام را از دستم در می آورم ، به یونس می دهم .
می گویم : این یادگار من .
یونس حلقه را در دست می کند، آرام می گوید : همین جاست تا آخر.
با دست جلوی چشمانش را می گیرد ، چند قطره اشک روی گونه اش می لغزد و بین ته ریش صورتش محو می شود.
نگاهم می کند ، می گوید : سر رسید قدیمی را بخوان.
سری تکان می دهم.
دستش را در جیبش می برد ، یک قرص صورتی کف دستش است ، در دستم می گذارد؛
می گوید : حلالم کن.
می گویم : یونس ...
بغض چندماهه از گلویم سرریز می شود ، پایین میرود ، دلم به پیچ وتاب می افتد.
یونس به سرتا پایم نگاه می کند ، انگار که تا حالا مرا ندیده می گوید : مواظب خودت باش.
قرآن کوچکی از کیفم بیرون می آورم ، یونس قرآن را می بوسد.
می گوید : خداحافظ و می رود.
حالم دگرگون شده ، به دیوار آجری پشت سرم تکیه می دهم.
سرم گیج می رود ، پاهایم نای ایستادن ندارد ، آرام می افتم پایین ، سرم را به میله های زنگ زده کنار آجرها تکیه می دهم ،از بین هاله های اشک قامت یونس را می بینم که از من دور و دورتر میشود.
دستم را داخل تنگ می برم ، کمی آب بر می دارم ، قطره های آب را پشت سر یونس می ریزم ،پایین چادرم کمی خیس می شود.
جای حلقه مانده روی انگشتم را لمس می کنم.
قرص صورتی را روی آن می گذارم ؛ صدای یونس در وجودم می پیچد : همراهتم تا همیشه ...
نقد داستان : خانم نادری بزرگوار،
این سایت برای داستان های کوچک یا همان مینیمال غربی است . نوشته شما یک داستان کوتاه است.
با این حال چند خطی در مورد داستان تان می نویسم چون به ازای خواندنش به شما بدهکارم. ممنون از داستنا زیبای تان. زبان خیلی خوبی برای داستان نوشتن دارید و به خصوص برای نوشتن از یک داستان احساسی . اولین امتیاز یک نویسنده داشتن زبان خوب است که شما الحمدالله از آن بهره مندید. نخستین مواجهه خواننده با متن ناخواسته از راه زبان شکل می گیرد به خصوص اگر شروع ناگهانی نباشد یا چیزی کوبنده نباشد که توجه خواننده را به خود جلب کند. جدای از زبان، داستان هم زیبا بود. چیزی که هر چه به انتها می رسیم بیشتر به راز آن پی می بریم. از دیالوگ انتهایی این دو شخصیت:
"می گوید : آنجا که هستم ،تو را بیشتر از اینجا می بینم.
می گویم : یونس.
می گوید : انگار هستی ، همیشه ، باور کن بهشت من .
می خندد و به تنگ ضربه می زند .
می گویم : اگر بهشتت منم پس آنجا ؟؟؟ "
می فهمیم که یونس شهید شده.
فضای اول داستان با فضای انتهایی آن خیلی فاصله دارد. هر چه به انتها می رسیم احساسی تر می شود تا واقعی تر گرچه باید برعکس باشد. چون واقعیت در انتها مشخص می شود. داستان از لحاظ لحن هم فرق می کند. دو قسمت اول و آخر دو لحن متفاوت دارند. شاید روند حرکت روحی شخصیت زن این را توجیه کند اما باید ببینید قرار است به سمت حقیقت حرکت کند یا برعکس.
در مواردی هم زیادی احساسی است. همان جاهایی که از دوست داشتن می گویند زیادی احساسی شده و تو ذوق می زند. یا بحث بچه که زیادی در این موارد کلیشه شده.
به جای تعریف گذشته از فلش بک استفاده کنید. این تکنیکی تر است. شما گذشته را مستقیم تعریف می کنید. با فلش بک بروید به گذشته و خواننده را کمی در متن جابجا کنید. متن جدی بهرحال تکنیک را ترجیح می دهد.
در کل داستان بسیار زیبایی است. همینطوری هم خوب و زیباست. به نظرم با آن موارد خوبتر خواد شد. اما این ها از زیبایی و ارزش متن شما کم نمی کند. ممنون بایت داستان زیبای تان.
البته خیلی می توان در مورد داستان تان نوشت منتها ما در این سایت با داستان کوتاه کاری نداریم پس شرمنده.