گریز ناگزیر
نویسنده : راضیه رحیمی داپاری
امتیاز اعضاء : 10
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
گریزِ ناگزیر
چند مرد درشت هیکل سریع خودشان را به منبر رساندند تا برای جمع کردن دانه های تسبیح کمکش کنند.
نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. روبه عزاداران گفت: ارباً اربا یعنی همین...
بزرگواری
داشت چراغ قرمز را رد می کرد که موتوری از پیاده رو پیچید جلویش.
- بی شعورِ آ...
بالاخره نذری های هر ساله اش را به هیئت رساند و با تکبر بالای مجلس نشست. ولی حرف های مداح عرق شرم به پیشانی اش نشاند: "فرمانده بعد امان خواستن از یزید ملعون اقرار کرد با اینکه از کوفه تا شام خیلی اسرا را اذیت کردند، اما هیچ بی ادبی ندیدند!"
نقد داستان : یک داستان عاشورایی خوب و ساده. پارگی دانه های تسیح اشاره به پاره پاره شدن پیکر شهدای کربلا دارد و شاید شاخصاً پیکر امام دارد. چرا در داستان از چند "درشت هیکل" استفاده کرده اید. جمع کردن دانه ها یعنی کمک کردن و ما از حضور این افراد به عنوان دشمن و یا اشاره ای به لشگر ابن سعد یاد نمی کنیم. بنابراین لازم نبود این افراد حتما درشت هیکل باشند. اگر منظور شما تشبیه ای از افراد لشگر دشمن بود این قیاس غلط می شود چون همان طور که خودتان گفته اید رفته اند تا کمکش کنند و خواننده ذهنیت منفی نسبت به این ها پیدا نمی کند. بدین ترتیب درشت هیکل بودن انتخابی بی دلیل می شود و لذا اطاله.
بقیه متن خوب است و در عین سادگی مقصود و پیام را رسانده.
ارسال