مامان میگه: همین حوالی نزدیکای اذان ظهر بود که به دنیا اومدی و ته تغاری خونمون شدی.
پرسیدم کدوم بیمارستان؟
گفت: مصطفی خمینی.
میگم: اسمم، اونو کی انتخاب کرد؟شما یا بابا؟
میخنده، میگه:هیچ کدوم!
تعجبمُ که میبینه؛
میگه: خاله ت ، اون گفت اسمتو بذاریم مرجان.
یهو یه لبخند میاد کنج لبم و میگم: چه خوب که قبول کردید.
میگه: آخه خدا رو خوش نمی اومد دلش رو بشکنیم...
یک لحظه به خودم میگم:
حتما خاله مهربونی که این اسم زیبا رو از بین عروس سوره های قرآن انتخاب کرده و دامانش هیچ وقت با داشتن فرزندی سبز نشده،
حق مادری به گردنت داره،قدرشو بدون.
نقد داستان : داستان خوب شروع شده. زبان روان و خوشخوانی دارد. حتی کنش ها هم جذاب هستند وقتی به خنده و تعجب می رسند. اما مشکل آن نداشتن یک گره است. صرفاً به نتیجه اخلاقی متن توجه شده و یک نکته تعلیمی و اخلاقی مورد نظر بوده اما حس لذت و هیجان به خواننده نمی دهد. ما درگیر یک درس اخلاقی هستیم تا چالش داستانی. پایان بندی داستان هم کمکی به جذاب شدن موضوع نکرده و خیلی ساده داستان را تمام کرده.شاید اگر خاله هم حضور داشت و ما با استفاده از راوی دانای کل به دل او رجوع می کردیم و نداشتن بچه و حس نداشتن بچه را از درون خود او می شنیدیم خیلی قضیه فرق می کرد. پیشنهاد می کنم این کار را بکنید و آن چه که شخصیت از دل خودش می گوید را از دل خاله داشته باشیم. یک بار دیگر داستان را این طوری بازنویسی کنید و بفرستید همینجا. شکل فعلی گره ندارد و به داستان نمی رسد.
اما کماکان زبان خوب شما را نمی شود نادیده گرفت.