عقربه ثانیه شمار، روی صفحه ساعت دیواری درجا می زند. یک نخ سیگار، در حال سوختن لبه میز عمود مانده. برای خودش می سوزد و خاکستر همینطور پیش می رود. حلقه های نوار کاست، درون ضبط صوت می چرخند و صدای هیچ و پوچ می دهند. مرد روی کاناپه قهوه ای، رنگ و رو رفته، دراز کشیده است. به گچ های ریخته سقف و حلقه های زرد رنگ در گوشه و کنار تَرک خوردگی چشم دوخته است. با انگشت اشاره اش نقش های خیالی در هوا ترسیم می کند. یکباره بر می خیزد. دکمه ضبط صوت، از جا می پرد. خاکستر سیگار می ریزد. ثانیه شمار، هنوز روی صفحه ساعت در حال جان کندن است. مرد به سمت آخرین قاب سفیدی که نشانده کنج دیوار می رود. با دو دست آن را بلند می کند و به صفحه سفیدش خیره می شود. قاب را می آورد و روی سه پایه چوبی میان اتاق می گذارد. با یک مداد کوچک خطوط کمرنگی روی صفحه سفید می کشد. دایره، مکعب و دیگر اشکال هندسی به زحمت دیده می شوند. با یک قلموی آغشته به رنگ، شروع به رنگ آمیزی می کند. صورت، دست، پا و دیگر اندام های یک انسان، کم کم شکل می گیرند. صورتش را به تابلو نزدیک تر می کند. مانند یک جراح چیره دست، به آرامی اندام ها را به یکدیگر پیوند می زند. سرانجام از کار دست می کشد. پیکر یک زن با موهای پریشان، چشمان خیره، بدنی برهنه، با شکمی برآمده، میان تابلو خودنمایی می کند. در پس تصویر آن زن، نقش هایی نامفهوم، پیچیده و در هم، به چشم می خورد. یک نخ سیگار از پشت گوشش بر می دارد و بر لب می گذارد. چند قدم به عقب می رود. کبریت می کشد و در پس دود سیگار به نقاشی خیره می شود.
گوشه های لب مرد بالا می روند. به سوی تابلو گام بر می دارد. یکباره، دولنگه چوبی پنجره از هم باز می شوند و به کنج دیوار طاقچه کوبیده می شوند . شیشه های مثلثی و پنج ضلعی، زرد و آبی و قرمز، تکه تکه می شوند و بر زمین می ریزند. تند باد، در اتاق می پیچد و قطره های سرگردان باران را با خود به درون اتاق می آورد. قطره های درشت باران، روی چراغ آویزان از سقف می چکند. چراغ از هم می پاشد و اتاق در تاریکی فرو می رود. صدای برگه های کاغذ که به پرواز درآمده اند، زمین افتادن سه پایه و خرد شدن لیوان خالی که شاخه گلی پلاسیده در آن بود به گوش می رسد. مرد با پا های برهنه از روی اجسام شکسته می گذرد. به پنجره نزدیک می شود. بر تند باد چیره می شود و لنگه های پنجره را چفت می کند. پرده ی سفید را جلوی پنجره می کشد. پنج ضلعی های خالی ، همچون حفره هایی مکنده، پرده را به سوی خود می کشند و رها می کنند. مرد، دانه های کبریت را پشت سر هم روی جعبه می کشد. به دنبال شعله ای لرزان قدم بر می دارد. به میز چوبی می رسد. کشو ها را باز می کند و درون شان را می گردد. صدای گوش خراش پایه های صندلی که بر زمین می ساید، شنیده می شود. پس از آن، صدای جیر جیر سرپیچ لامپ می آید. نور ضعیف و سرخ رنگ ، روی صورت و ریش انبوهش می تابد و کم کم همه جای اتاق را فرا می گیرد. مرد پایین می آید و صندلی را به سمت دیوار هل می دهد. لنگ زنان به سراغ تابلوی افتاده بر زمین می رود. تابلو را در دست می گیرد. روی لکه های سیاه و پارگی تابلو، روی بدن زن دست می کشد. تابلو را با دو دست روی زمین نگاه می دارد. زانو می زند و سر فرود می آورد. شاید او تنها خدائیست که برابر آفریده دست خود زانو می زند. شیطان که هیچ گاه سَجده نخواهد کرد کجاست! تند باد بود که از پنجره بیرون رفت و دیگر باز نخواهد گشت؟ رنگ های آلوده و سیاهی که پاشیده شده اند روی تابلو، همچون قیر مذاب در مغز مرد نفوذ می کنند و بدنش را به رعشه می اندازند. جعبه ها و قوطی های خالی از رنگ، افتاده در گوشه و کنار مرد، آرام قلت می خورند تا از حرکت باز می ایستند. انگار کودکانی هستند که اندوه پدر را درک کرده اما علت را نمی دانند! مرد روی تکه های لیوان شیشه ای دست می کشد. تکه ها را در مشت خود می فشارد. دستش می لرزد و بالا می رود. تکه ای شیشه را روی مچ دستش فرود می آورد. دستش بالا می رود و باز فرود می آید. بازویش را درآغوش می گیرد. پارگی روی تابلو را با انگشتانش می گیرد. توان کشیدن ندارد. کاردک را از زمین بر می دارد. بی آنکه سر بلند کند، شکم زن را از هم می شکافد. رد خون انگشتانش، برهنگی زن را می پوشاند. کاردک از دستان مرد بر زمین می افتد. مرد دستان خون آلود را روی صورتش می گذارد و نفس عمیق می کشد. برمی خیزد. با قامتی خمیده به سوی کاناپه گام بر می دارد. رد پای خون آلود و قطره های سرخ، روی سنگ فرش به جا می گذارد. به آرامی روی کاناپه دراز می کشد. زانوهایش را، روی سینه جمع می کند. صورتش را در میان بازوها پنهان می کند. پرده سفید، همچون دستی بزرگ به سوی مرد دراز می شود. قطره های باران، از لابلای تَرَک های سقف، روی بوم رنگ می چکند. قطره های رنگی، روی صفحات شطرنجی سنگ فرش به یکدیگر می پیوندند و به سوی ردپای خونین مرد روانه می شوند. نور سرخ چراغ، برکبودی چهره اش می افزاید. حالتش شبیه یک جنین مرده در بطن مادر است.
نقد داستان : سایت کاف اختصاص به داستان های کوچک (مینیمال) دارد. این داستان با توجه به خصوصیات فرمی و محتوایی اش یک داستان کوتاه است تا داستان کوچک. حجم یک اثر نشان دهنده ماهیت آن نیست. داستان کوچک بسیار متمرکزتر بوده و نشانه های زیاد ندراد. ساده است و به دنبال پیچیدگی مفهیم نیست. مفهوم فلسفی را دارد اما مفاهیم فلسفی را ترکیب نمی کند و در متن بمبارانی از مفاهیم فلسفی راه نمی اندازد.
اما به عنوان یک داستان کوتاه هم باید توجه داشته باشید که داستان شما برای مخاطب عام جذابیتی ندارد. پر از نشانه و مفهوم با پیچیدگی های مضمونی است. فضایی شبه روشنفکرانه و ترکیبی از سیگار و هنر. امروزه اقبال عام به سمت داستانی است که راحت خود را بگوید. البته این دلیل نمی شود که کسی داستانی نخواهند متونی مثل متن شما بنویسد. شاید افرادی همچنان بخواهند داستان های محتوایی و پر از نماد و نشانه را قلم بزنند. منتها حواس تان باشد که خواننده تان محدود خواهد بود. خواننده تخصصی تنها شاید به نوشته شما اقبالی نشان بدهد.
متن شما بیشتر متکی بر فضا و حس است و بسیاری از ابزارهای موثر و مفید در داستانسرایی در آن به کار گرفته نشده اند. ابزاری مانند دیالوگ که یکی از مهمترین عناصر برای پردازش همه چیز از جمله شخصیت است.
فضا و حس نوشته هم یک فضای شبه روشنفکرانه و آمیخته با پوچی و یأس و سردرگمی است. همه چیز در مسیر القای روح نایهیلیستی پیش می روند. از صدای ضبط گرفته تا تندبادی که همه چیز را بهم می ریزد و در نهایت کنش خود شخصیت در پاره کردن نقاشی. بی زمانی هم نشانه ای از پوچی است. داستان بیشتر ترکیب نشانه ها برای ایجاد و القای حس است و محتوایی که درون این حس پنهان شده و به خواننده منتقل می شود.
راوی بیرونی شما یک ناظر محدود است. او مانند دوربینی ابتدا همه چیز را گزارش می کند اما بعد به اظهار نظر روی می آورد: " شاید او تنها خدائیست که برابر آفریده دست خود زانو می زند." این که چنین ناظری اظهار نظر بکند یا همان راوی بی طرف باشد که فقط گزارش نماید، به قضاوت خودتان بستگی دارد.
شکستن پنجره و فروریختن شیشه ها نوشته را به سمت داستان های سوررئال می کشاند. شکستن چراغ و تاریک شدن فضا هم چنین حرکتی را تائید و تشدید می کند.
مشکل دیگر متن تعدد تصاویر است. خواننده باید قادر باشد تمام این حرکات و صحنه ها را تجسم کند. برای همین شما خواننده عادی را از دست می دهید. خواننده عادی به دنبال لذت بردن از متن است و سادگی خود یک لذت است. اما تصاویر متعدد و پیچیده و مفهومی نمی گذارند ذهن متمرکز شود. برای همین فقط حس و روح کلمات و عبارات و تشبیهات شما را خواهد گرفت.
مسیر داستان هم از ابتدا تا انتها کلیشه ای است. از این نوع داستان ها زیاد خوانده شده. باید چیز جدیدی عرضه کنید. انتهای چنین داستان هایی قابل حدس است. شاید یک پایان بندی غیرمترقبه می توانست نوشته را زیبا کند اما با همان پایان کلیشه ای همیشگی نوشته با انتها رسید.
در مجموع حرف جدیدی را شاهد نبودیم. نه تصویر جدیدی داشتیم و نه اندیشه جدیدی. بیشتر بیان احساس درونی بود آن هم در قالب توصیف و چینش نمادها و تصاویر.
امیدواریم در این سایت از داستان های کوچک شما بخوانیم.