شغل پدر
نویسنده : فاطمه فامیل تخمه چی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
گوشهایش داغ شده بود، دستهایش میلرزید، رضا گفت معلم، علی گفت مهندسِ ساختمان، بعد از بابک و سعید نوبت او بود.
بلند شد، اجازه گرفت، از کلاس بیرون رفت.
منقل، دود، سرنگ، فریاد، کتک... از پدر داشتن، همینها را میشناخت.
نقد داستان : داستان خوبی است. مدتی هم هست که در فضای مجازی بر سر این بحث می شود که از شاگردها در مورد پدر و خانواده سئوال نکنند اصلا. متاسفانه برخی معلم ها رعایت این امر را نمی کنند و متوجه نیستند که بچه می تواند در فضایی از شرم و خجالت قرار گیرد. یک راه ادراک بچه ها مقایسه کردن است. بچه خیلی زود به مقایسه می رسد. برای همین است که در جهان فانتزی خود را قهرمان می بیند و با این جهان رابطه خوبی هم دارد. وقتی دیگران از خود می گویند بچه دوست دارد حداقل برابر باشد و یا بزرگ تر. می داند مقایسه خودش با دیگران می تواند برایش شرمساری به دنبال داشه باشد و لذا یا می گریزد و یا دروغ می گوید.
مهم این است که معلم یا هر کس دیگری نباید بچه را در چنین موقعیت هایی قرار دهد. داستان شما هم نشانه ای از این نکته دارد. ساده و گویاست. هم احساس دارد و هم اندیشه. گشایش و پایان ارتباط منطقی خوبی دارند.
ارسال