عشر
پدر گفت: رفتنم به خواست امیر و برگشتنم با خداست، این بار جنگ بین حق و باطل است اُم وهب.
مادر، آنِسه دایه ام را گفت:اگر اینطور باشد وهب باید یتیم شود.
کاروانی دل شکسته را از شهر گذر دادند؛ مادر با دیدگانی گریان لب زد، کوفه فرزند ناخلف زمین است.
یتیم نشده بودم، پدرم نیزه به دست سری را در هوا می رقصاند.
آنسه رو به ما گفت: این کوفیان هر جا کم آوردند قرآن بر سر نیزه کردند، والله که هر سر آیه ای از حقانیت اولاد فاطمه است،برویم که این جشن و پایکوبی دیدن ندارد.
فردای آن روز سهم مادرم از غنیمت های جنگ گوشواره ای بود به شکل خورشید و کوفه هنوز فرزند ناخلف زمین بود،به راستی چه کسی کوفیان را زاییده بود؟
نقد داستان : در مقام داستان باید گفت نگاه متفاوت خوبی دارد و کیفیت زبان هم به کیفیت خود اثر بسیار کمک کرده است. وحدت روایی اثر، لحن آن، ساختار و ترکیب جملات، شخصیت های آن همه قابل اعتنا هستند. البته اگر این داستان را به عنوان یک داستان کوچک در نظر گفته اید که آن زمان مشکلاتی بروز خواهند کرد. یکی این که لحن داستان کوچک خیلی ساده تر است. این که آیا بایست از سادگی زبان در داستان کوچک عبور کرد یا نه می تواند قابل بحث باشد اما نباید فراموش کرد که همواره دو اصلی بنیادین را این نوع داستان داشته است: یکی کوتاهی و دیگری سادگی. متن شما کمی از زبان ساده فاصله دارد. با این همه باز هم نمی شود زیبایی نوشته را نادیده گرفت. خوانش این متن لذت یک داستان خوب و ادبی را به مخاطب جدی می بخشد.
حکایت مردی و پدری که کوفیانه از تصمیم به یاری رساندن به امام برگشته و حتی در شهادت او شادی می کند و سر تکان می رقصاند. و زنی و مادری که حتی گوشواره اسرای کربلا را خریده است. داستان نقدی بر رفتار کوفیان شده.
تنها در یک مورد به نظر بایست تجدید نظر کنید. جمله پایانی یا به عبارتی سئوال پایانی اصلاً مناسبتی و تناسبی با بقیه متن ندارد. آن را حتما بردارید.