انگار یک چیزی مثل سوزن از پشت پلک های بسته اش چشمش را آزار می داد .جابجا شد و چشم هایش را آرام باز کرد. نسیم خنک صبحگاهی پرده را تکان میداد و همین ، راه اشعه آفتاب را به اتاق باز کرده بود و عطر یاس های حیاط را به مشامش میرساند .
توی رختخوابش نشست و کش و قوسی به بدنش داد،نگاهی به سمت راست انداخت بچه ها غرق خواب بودند ،یک بالش و پتوی جدید کنارشان بود دلش هری ریخت، اینها را کی آورده اینجا؟
همون لحظه صدای پیچش کلید را در قفل درب شنید، حمید با دوتا نان سنگک خشخاشی در چهارچوب ظاهر شد .
از پشت پرده اشک شوق، به هیبت مردانهای نگاه کرد که با شلوار شش جیب خاکی و ریش و موهای بلند، بعد از سه ماه و نیم بالاخره برای دیدن همسر و فرزندانش برگشته بود .
هجوم بغض نشسته در گلویش تبدیل به قطره اشکی شد ،روی گونه اش چکید و لبهایش را گشود
« سلام».
نقد داستان : داستان ساده و خوب و صمیمی است. گره ساده ای دارد و ساده هم باز شده. فضای صمیمی و احساسی خوبی هم دارد. شاید هیجان سطح بالایی از لحاظ کنش پیدا نکرده و گره داستان هم خیلی ساده و سریع باز شده اما در یک فضای داستانی دفاع مقدسی به نظر داستن بدی نیست.
پایان بندی هم زیبا شده که البته به خاطر تنوع متنی است که با کلمه "سلام" ایجاد شده. ورود با نان سنگک که شاخصه مردان خانواده ایرانی است و نیز شلوار شش جیب خاکی و محاسنی که آن هم نشانه بسیجی و رزمنده است بر داستان خوب نشسته اند. تاکید بر سه ماه و نیم نیز بر فضای احساسی داستان افزوده و دلیل گره و گره گشایی داستان می شود.
به نظر چیزی اضافه و کم نداریم. سادگی روایت و داستان نقطه قوت ان است.
ممنون. خیلی هم خوب.