سخنرانی حاج آقا تقوی هم تازه تمام شده بود که آسیه وارد مسجد شد. سرش را به تاسف تکان داد و صف آخر، قامت فرادی بست. زینت که مسوول جمعآوری کمک به لبنان بود، از لابهلای صفها رد شد. یک دفتر، خودکار و مشمایی از پول و طلا در دستش بود:
«کمکتون اندازه یه شیرخشک هم باشه عیب نداره. خدای نکرده جزو بیتفاوتها نباشید!!»
آسیه یاد نوزاد شیرمست شده خودش افتاد. آنها را با کودکان آواره و بیمادر لبنانی مقایسه کرد.
صدای زینت دوباره پیچید:
«خدا آدم رو با عزیزترین داشتههاش امتحان میکنه»
آسیه کف دستهایش را برای سجده زمین گذاشت. تماس دستبندش با زمین او را به فکر انداخت. در چند بار بیپولیاش هم، دلش به فروش آن یادگاری مادرش نیامده بود
زینت، صفها را پایینتر آمد تا اتفاقی کنار آسیه ایستاد.
«برم؟ دیگه نبود خانمها؟ کمکها همین امشب واریز میشه ها!».
شروع رکعت دوم بود که آسیه، دستش را از شکاف چادر بیرون آورد. قفل دستبندش را سمت زینت گرفت. زینت قفل را باز کرد. آسیه قنوت بست.