اشک های صورتی
✍️ ارسال داستان جدید_بیابگیر کفش هاتو برات پس آوردم
آرشیدا دست برد کفش های صورتی رنگ پاپیون دارش راکه خیلی هم دوستش داشت از نازنین گرفت اما شادی اش چندان پایدار نبود چون دید پاپیون های مروارید دار کفش هایش غیب شده متوجه نمی شد چه اتفاقی افتاده است مات ومبهوت به نازنین نگاه کردوپرسید:
_پس پاپیون هاش کو؟
نازنین هم دست اش رابه کمر تکیه داد.تابی به ابروهایش دادوگفت:
_کندمشون
آرشیدا درحالی که بیشتر تعجب کرده بودگفت:
_چرا ؟!برای چی این کارو کردی
دردرون ازاین که نمی توانست دست ببردوبا ناخن هایش برصورت نازنین چنگ بیاندازد وموهای روی سرش راهم از ریشه بکند به خود می پیچید و حرص می خورد که او ادامه داد:
_چون که دلم خواست تازه شَم یادته گیره های موهات و تل سرت گم شده بوداوناروهم من برداشته بودم آهان راستی موهای عروسکت روهم من کندم !
آرشیدا ناتوان از تحمل بدجنسی های نازنین کفش هایش رابه گوشه ای پرت کرد.در حیاط رابر روی نازنین محکم برهم کوبید گریه کنان وجیغ زنان در حالی که موهایش را می کشید به سمت اتاقش دوید. خودش را دمر روی تخت اش انداخت وبه گریه کردن ادامه داد دستش به لاک صورتی خشک شدهی خواهرش خورد که زیر بالشت اش پنهان کرده بود وخاطره ی روزی در پیش روی چشمانش جان گرفت که از آتنا خواهر بزرگترش می خواست تا بااو بازی کنداوبهانه آورده بود، امتحان دارد.می خواهد درس بخواند .نپذیرفته بود بااو بازی کند. آرشیدا هم به تلافی دورازچشم آتنا لاک صورتی مورد علاقه ی اورا برداشته بود در فرصتی که به دست آورده بود تمام کتابش را باآن خط خطی کرده بود.
آرشیدا دست برد کفش های صورتی رنگ پاپیون دارش راکه خیلی هم دوستش داشت از نازنین گرفت اما شادی اش چندان پایدار نبود چون دید پاپیون های مروارید دار کفش هایش غیب شده متوجه نمی شد چه اتفاقی افتاده است مات ومبهوت به نازنین نگاه کردوپرسید:
_پس پاپیون هاش کو؟
نازنین هم دست اش رابه کمر تکیه داد.تابی به ابروهایش دادوگفت:
_کندمشون
آرشیدا درحالی که بیشتر تعجب کرده بودگفت:
_چرا ؟!برای چی این کارو کردی
دردرون ازاین که نمی توانست دست ببردوبا ناخن هایش برصورت نازنین چنگ بیاندازد وموهای روی سرش راهم از ریشه بکند به خود می پیچید و حرص می خورد که او ادامه داد:
_چون که دلم خواست تازه شَم یادته گیره های موهات و تل سرت گم شده بوداوناروهم من برداشته بودم آهان راستی موهای عروسکت روهم من کندم !
آرشیدا ناتوان از تحمل بدجنسی های نازنین کفش هایش رابه گوشه ای پرت کرد.در حیاط رابر روی نازنین محکم برهم کوبید گریه کنان وجیغ زنان در حالی که موهایش را می کشید به سمت اتاقش دوید. خودش را دمر روی تخت اش انداخت وبه گریه کردن ادامه داد دستش به لاک صورتی خشک شدهی خواهرش خورد که زیر بالشت اش پنهان کرده بود وخاطره ی روزی در پیش روی چشمانش جان گرفت که از آتنا خواهر بزرگترش می خواست تا بااو بازی کنداوبهانه آورده بود، امتحان دارد.می خواهد درس بخواند .نپذیرفته بود بااو بازی کند. آرشیدا هم به تلافی دورازچشم آتنا لاک صورتی مورد علاقه ی اورا برداشته بود در فرصتی که به دست آورده بود تمام کتابش را باآن خط خطی کرده بود.
نویسنده: رهاسادات عابدینی
شهر: قم
تاریخ انتشار: ۱۴۰۳/۱۲/۱۵
بازدید: ۲۸۶۸
امتیاز داور: ۰
امتیاز کاربران: ۱۰ (جمع کل) | میانگین: ۱۰ از ۱۰ (۱ رأی)
نظرات کاربران
رهاسادات عابدینی
داستان ساختار نوشتاری عالی داره با شروع عالی وقوی پرتاب می شویم به داخل ماجرا درادامه کنجکاوانه پیگیر ماجرا می شویم و البته با پایان حیرت انگیزش میخکوب می شویم. پیام داستانی فوق العاده ای داره وبسیار تاثیر گذارهست.