پیامهای کاربران
📩 ارسال پیام جدیدگم کردن کد کاربری
قبلا ثبت نام کردم در حال حاضر نام کاربری و رمز عبور فراموش کردم لطفاً راهنمایی بفرمایید
سلام، نام کاربری را بفرمایید تا مجوز تغییر رمز به شما داده شود. اگر نام کاربری را فراموش کرده اید بایست از نو ثبت نام کنید.
حجم داستان
سلام. حداکثر حجم داستان مینیمال چقدر است؟
سلام و احترام
حداکثر یک و نیم صفحه آ4
ثبت داستان
سلام داستان هایی که ثبت میشه در کدام قسمت قابل ملاحظه هست؟
در همان قسمت "داستان های شما"
مصطفی کارگر
سلام و وقت بخیر. می خواستم اطلاعاتم را ویرایش کنم ولی اجازه نمیداد. چطر این کار را انجام بدهم؟ ممنون
اطلاعات را بفرمایید تا ما اصلاح کنیم.
پیشنهاد ،انتقاد
با سلام.چرا برای ارسال داستان گزینه ی «ورد»یا پی دی اف و یا تصویر و عکس نگذاشتین....؟!
هر کس مشکل خاص خودش را دارد لذا یک سیستم استاندارد و ثابت و مشخص بهتر است.
کابوس
تو مردی نمی تونی مرا بکشی؟
داستان در بخش "داستان های شما" قرار بگیرد
چاقوهای آویزان
چاقوهای آویزان
در آهنی که پشت سرش بسته شد دستش را بالای سرش گرفت تا نور آفتاب اذیتش نکند . اطرافش را نگاه کرد هیچ کس به استقبالش نیامده بود. دستی به موهای کمی رشد کرده اش کشید و ریشش را با انگشتانش شانه کرد. تاکسی ای از پشت سرش بوق زد و او سوار شد. به پارک نزدیک خانه که رسیدند پیاده شد. روی نیمکتی که سایه ی درختی او را پوشانده بود نشست. از رفتن به خانه اش که هنوز بعد از چهار سال فکر می کرد بوی خون می دهد خجالت می کشید . با خودش زمزمه می کرد: « چطور تو روش نگاه کنم؟» یاد روز حادثه افتاد . اشک نشست گوشه چشمانش، آرام ، مثل آبی که در فرورفتگی خاک جمع می شود. به دست هایش نگاه کرد انگار لکه های خون بعد از چهار سال هنوز درون شیارهای کف دست هایش خشک شده اند و پاک نمی شوند. صدای خنده ی دختری رشته افکارش را برید. دختری با چشم های عسلی ، همان فرورفتگی زیر گونه ها. لبخندی آشنا بود . برای لحظه ای نفسش برید. پلاستیک سیاه وسایلش را برداشت و راه افتاد سمت خانه. خدا خدا می کرد کوچه خلوت باشد که بود. جلوی در خانه ایستاد که انگار بعد از چهار سال مثل خودش پوسیده بود. یکی دو تا از پوسته های رنگ را با دست کند. می خواست آیفون را بزند ولی تصمیمش عوض شد و به یاد روزهایی که از سر کار می آمد و عادت داشت که فقط با دست به در ضربه بزند و دخترش با ذوق می دوید و در را باز می کرد ، چند ضربه به در زد. صدای زنش از داخل حیاط آمد: « کیه؟ الان میام» تا زن بیاید ، دستی به لباس هایش کشید و خودش را مرتب کرد . زن در را که باز کرد یک قدم عقب رفت و بدون این که به سلام مرد جوابی بدهد برگشت سمت بند رخت و لباس ها را یکی یکی پهن کرد.روسری ای از روی بند برداشت و موهایش را پوشاند . مرد روی پله جلوی در هال نشست.همه چیز داخل حیاط همانطور بود. حتی تراورس ها و پیچ های آهنی که از سر کار می آورد تا به ضایعاتی ها بفروشد هم هنوز سر جای خودشان بودند . زن که رفت داخل مرد هم پشت سرش وارد شد. روی دیوار رو به روی در هال به تصویر بزرگ دخترش خیره شد. همان صورت گندم گون آفتاب خورده با چشمان عسلی اش که با نوری رازآلود می درخشیدند ، گویی قصه ای ناتمام در خود داشتند. لبخندی که همیشه گوشه لب هایش بازی می کرد و همان گودی کوچک زیر گونه هایش، دو فرورفتگی دلنشین که کودکانه ترین خاطرات را به ذهن می آوردند و انگار زمان آنجا ، در همان قاب برای مرد متوقف شده بود. زن با لباس بلندی که پوشیده بود با سینی ای که یک لیوان چای روی آن بود از آشپزخانه بیرون آمد و آن را گذاشت جلوی مرد و برگشت داخل آشپزخانه . از همان جا با صدای بلند گفت: « حوله آت رو گذاشتم تو حموم» مرد داخل حمام به روزی فکر می کرد که لباس خونی رفته بود زیر دوش و کف حمام از خون روی لباسهایش قرمز شده بود. زن رو به روی در حمام روی مبل نشست و یاد بحثش با قاضی افتاد: « جناب قاضی..من قصاص می خوام ، حقمه، بچه مو کشته. ای نامرد با دستای کثیفش» قاضی پرونده را بست. نگاهش را از روی برگه ها بالا آورد . زن داد زد: « اون حق زندگی نداره،نه نداره» قاضی لحظه ای سکوت کرد ، سپس نفس عمیقی کشید و گفت: « خانم می فهمم چی می کشید. اما طبق ماده ۳۰۱ قانون مجازات اسلامی ، پدر رو نمیشه قصاص کرد» ا
« من می خواهم دست و پا زدن ای مردتیکه رو ببینم تا یه خورده دلم خنک شه»
قاضی به زن نگاه کرد و گفت:
« شما از من می خواهید قانون رو دور بزنم؟»
« من فقط می خواهم به حق خودم برسم»
« خانم لطفاً تشویش ایجاد نکنید بذارید پرونده به روال قانونی خودش مختومه شه»
این حرف قاضی مثل پتکی کوبیده شد روی سر زن. چشم های قرمز زن خشک بودند چون دیگر اشکی درونش نمانده بود و داد می زد: « تموم شد؟ یعنی فقط زندان میشه؟» « بله زندان میشه اما قصاص نمیشه» زن عقب رفت و صندلی کنار دیوار را گرفت تا نیفتد.
مرد دو کف دست هایش را محکم به کاشی های حمام زد مثل همان شبی که یقه ی دوستش را گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار خانه شأن: « اگر دروغ گفته باشی خودم خفه آت می کنم» « به خدا، همه بچه ها دیدنش» « با کی بود؟» « پسره رو نمی شناختم مال این طرفا نیست» مرد دست های بزرگش شروع به لرزش کردند و روی سنگی که کنار در خانه بود نشست و با دو دست سرش را گرفت و با این که فقط یک زیرپوش به تن داشت سرمای شب را احساس نمی کرد . امواجی گرم بدنش را به لرزه در آورده بود . با صدای دخترش از پشت آیفون که می گفت: « بابا بیا شام بخور» دوستش رفت و او رفتنش را نگاه می کرد تا این که از آخر کوچه پیچید داخل خیابان. از حمام که در آمد دید زن رو به رویش روی مبل نشسته و به او زل زده: « چی شد؟ زود آزادت کردن» مرد با حوله موهای کم پشتش را خشک کرد و رفت رو به روی زن نشست و با گفت: « مگه تلویزیون نمی بینی؟»
« یعنی ای قدر گنده کاریت پیچیده همه جا که تلویزیون نشونت دادن یا دیگه حتی زندان ظرفیت آدمای گندی مثل تو رو نداشته؟»
زن باز بلند شد و برگشت داخل آشپزخانه و مرد هم رفت دنبالش و گفت:
« عفو رهبری»
و در یخچال را باز کرد تا آب بنوشد که چشمش به چاقوهای آویزان شده بالای کابینت افتاد و شب حادثه به ذهنش هجوم آورد: مرد و دختر تنها در خانه بودند. مرد رفت داخل اتاق دختر و او هم جلوی پدرش خودش را جمع کرد و لبه تختش نشست و مرد گفت: « ای روزا بعد مدرسه با کسی میری؟» دختر انگار جا خورده باشد با کمی مکث و با حالت دست پاچگی گفت: « نه بابا با کی؟» « راسش بگو بچه ها دیدنت» « به خدا با کسی نبودم دروغ میگن» مرد به دسته چاقویی که مثل همان چاقوی شب حادثه بود خیره شد و انگار هنوز جای پنجه های خودش را روی آن می دید. زن ظرف غذا را روی میز گذاشت و لباس هایش را عوض کرد و از خانه بیرون رفت.مرد نگاهی به غذا کرد و بدون این که لقمه ای بخورد پشت به عکس دخترش رو به در هال نشست و حرف های دوستش را در ذهنش مرور می کرد ، دوستی که در این چهار سال حتی یک بار هم به دیدنش نرفته بود . یادش می آمد که همیشه هر دو با هم زاغ سیاه دخترهای خوشگل محله را چوب می زدند و به راستی خواستنی ترین شکارها بودند اما همین که حرف زن و دخترش به میان می آمد مسئله شرف و ناموس مطرح می شد. دخترش هم بزرگ شده بود و با ظرافت اندام کوچکش هوس انگیزترین دختر شده بود. همانطور که نشسته بود یک دستش روی سرش بود و دست دیگرش را طوری حرکت می داد که فکر می کردی دارد دفتر قصه ی زندگیش را ورق می زند.روی کاناپه دراز کشید و کم کم پلک هایش روی هم خوابیدند و به خواب رفت . آخرهای شب زن در هال را باز کرد و آمد داخل. بالای سر مرد ایستاد و با ابروهای درهم کشیده و خشمی که در چهره اش بود به او نگاه کرد و چاقویی را از کیفش در آورد.
داستان ها در بخش "داستان شما" باید قرار بگیرند.
جشنواره داستان کوچک ایرانی
سلام علیکم
ایام به کام!
چرا داستانکهایی که برای جشنواره اخیر ثبت کردهام با جستوجو بالا نمیآیند؟
داستانکهای؛ اغما، خواب عمیق، چاقوکش و برگ آخر.
با تشکر!