پسرک و مرد پرتقال فروش


پسرک و مرد پرتقال فروش
نویسنده : معظمه جهانشاهی
امتیاز اعضاء : 10
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

پرتقال فروش در حال چیدن پرتقال هایش بود که کودکی آهسته به سمتش آمد و شروع به چیدن
پرتقال‌ها کرد که پرتقال فروش پسرک را دعوت داد تا از پرتقال‌ها دور شود اما پسرک به کار خود ادامه داد
و برای بار دوم نیز پرتقال فروش سر پسرک فریاد زد
پسرک به گریه افتاد و به مرد پرتقال فروش گفت:(عمو ،عمو تو رو خدا بگزار کمکت بدم مادرم مریض ،دکتر گفته
که مادرم میمیره و آرزوی او این است که یک بار دیگه باغ پرتقال را ببینه چون در بچگی باغ پرتقال داشتند ،شاداب و سرزنده بود و من می‌خواهم مادرم به آرزویش برسونم و بار دیگه به باغ پرتقال ببرم تا دوباره شاداب بشه ،عمو تو رو خدا این پرتقالهارا از باغتون آوردید؟ )مرد پرتقال فروش سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت :(آره پسرم من باغ پرتقال دارم و از اینکه به من کمک کردی ممنونم و برای دستمزد تو
بشین توی ماشین تا به خانه شما بعدا هم با مادرت به باغ پرتقال برویم )
پسرک خوشحال شد همراه مرد پرتقال فروش به خانه رفت وبه مادرش ماجرا را گفت . مادر پسرش را در آغوش گرفت و گریه کرد و آنها به باغ پرتقال رفتند بار دیگر ازبوی پرتقال از بوی درختان پرتقال مادر شاداب شد انگار دیگر مریض نبود به دوران بچگی اش رفته بود پسرک هم خوشحال شد و از مرد پرتقال فروش به خاطر برآورده شدن آرزوی مادرش قدردانی کرد
معظمه جهانشاهی

نظرات

ارسال
تازه ها
عباس

خوابگرد

اکرم جعفرآبادی

تلنگر

عباس

خوابگرد

عباس

تیک

اکرم جعفرآبادی

نهضت طلا

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی