پرتقال فروش در حال چیدن پرتقال هایش بود که کودکی آهسته به سمتش آمد و شروع به چیدن
پرتقالها کرد که پرتقال فروش پسرک را دعوت داد تا از پرتقالها دور شود اما پسرک به کار خود ادامه داد
و برای بار دوم نیز پرتقال فروش سر پسرک فریاد زد
پسرک به گریه افتاد و به مرد پرتقال فروش گفت:(عمو ،عمو تو رو خدا بگزار کمکت بدم مادرم مریض ،دکتر گفته
که مادرم میمیره و آرزوی او این است که یک بار دیگه باغ پرتقال را ببینه چون در بچگی باغ پرتقال داشتند ،شاداب و سرزنده بود و من میخواهم مادرم به آرزویش برسونم و بار دیگه به باغ پرتقال ببرم تا دوباره شاداب بشه ،عمو تو رو خدا این پرتقالهارا از باغتون آوردید؟ )مرد پرتقال فروش سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت :(آره پسرم من باغ پرتقال دارم و از اینکه به من کمک کردی ممنونم و برای دستمزد تو
بشین توی ماشین تا به خانه شما بعدا هم با مادرت به باغ پرتقال برویم )
پسرک خوشحال شد همراه مرد پرتقال فروش به خانه رفت وبه مادرش ماجرا را گفت . مادر پسرش را در آغوش گرفت و گریه کرد و آنها به باغ پرتقال رفتند بار دیگر ازبوی پرتقال از بوی درختان پرتقال مادر شاداب شد انگار دیگر مریض نبود به دوران بچگی اش رفته بود پسرک هم خوشحال شد و از مرد پرتقال فروش به خاطر برآورده شدن آرزوی مادرش قدردانی کرد
معظمه جهانشاهی