پسرک شجاع


پسرک شجاع
نویسنده : معظمه جهانشاهی
امتیاز اعضاء : 10
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

پادشاهی بلبلی داشت که صدای زیبایش در تمام قصر می پیچید .
روزی پرنده مریض شد و پادشاه گفت :هر کس خبر مرگ پرنده را بیاورد اورا میکشم و البته کسی حق ندارد به من دروغ بگوید وبلبل را برای درمان به بیرون از قصر بردند.
تا اینکه روزی بلبل مرد و هیچ یک از درباریان و اطرافیان شاه جرات گفتن مرگ پرنده را نداشتند و هر بار پادشاه از احوال بلبل سوال میپرسید هر کدام از درباریان چیزی می‌گفتند تا پادشاه شک نکند تا اینکه پسر یکی از خدمتکاران که مشغول بازی بود پادشاه را درحیاط دید و جلو آمد اما محافظان پادشاه از آمدن پسرک خودداری میکردند که پادشاه اجازه داد و پسرک در کنار پادشاه نشست و سلام گفت و شروع به گفتن ماجرای بلبل کرد .تا اینکه پادشاه فهمید که بلبل مرده است و از پسر پرسید تو که حقیقت را گفتی نمیترسی تو را بکشم ؟پسر در جواب پادشاه گفت:(نه پادشاه عزیز مادرم به من یاد داده که همیشه راست بگویم حتی من و بکشید)
فورا به وزیر دستور داد بلبل من کجاست ؟ وزیر در جواب گفت : پادشاه عزیز بلبل هنوز حالش خوب نشده است نیاز به درمان دارد و در نهایت از هر کسی پرسید کسی جرات نمی‌کرد به پادشاه بگوید پس پادشاه دستور داد که مادر این پسر را بیاورند ،مادر پسر امد و از ترس به خود می‌لرزید که چه شده پادشاه مرا خواسته ؟وقتی کنار پادشاه آمد و پسرش رادید در دلش غوغا شد نکنه ،ماجرای بلبل گفته ؟پادشاه به مادر پسر گفت :پسر تو تنها کسی بود که حقیقت را به من گفت .لرز به جان مادر پسر افتاد ، (نترس او را نمی‌کشم) و دستور داد تمام درباریان بیایند در این حال با صدای بلند گفت :من هیچ وارثی ندارم جانشین من این پسر و بعد از من به پادشاهی می‌رسد چون او جز حقیقت چیزی نمی‌گوید .
و مادر و پسر خوشحال بودند وحالا در قصری زندگی میکنند که مادرش خدمتکار آن قصر بود .
معظمه جهانشاهی

نظرات

ارسال
تازه ها
عباس

خوابگرد

اکرم جعفرآبادی

تلنگر

عباس

خوابگرد

عباس

تیک

اکرم جعفرآبادی

نهضت طلا

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی