شرکت در پنجمین جشنواره ملی داستان کوچک ایرانی


شرکت در پنجمین جشنواره ملی داستان کوچک ایرانی
نویسنده : عادله زاهدی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

با درود.سه داستانک ارسال نمودم
نام داستانک"سرباز"

می گوید: «دست‌ها بالا!»
می ایستم و به لوله ی تفنگش که به سمت من نشانه رفته، نگاه می کنم .هم قد بنظرمی رسیم، ریز نقش است، درست مثل من .تنها چند قدم با هم فاصله داریم ،می توانم لرزش مختصر تفنگ رادر دستش ببینم.
اگر مسلح نبود، می توانستم با چند گام بلند به او برسم، اگر درگیر می شدیم، شاید حریفش می شدم، ضربه مشت من معمولا حریف را گیج می کرد،لااقل می توانستم از گیجی او استفاده کنم و پا بزنم به دو .
دستهایم را بالا می برم و می گویم :« من که کاری نکردم.»
می دانم که زبان مرا نمی داند ،با لحن غریبی می گوید:« دست‌.. بالا
درست از همان روز که وارد شهر شدند و کوچه به کوچه به خانه ها یورش آوردند، مدام این دو کلمه را شنیده ام.
به چشمانش زل می زنم ،درست مثل وقت هایی که می خواستم به یکی از بچه محل های مردم آزار ، ضرب شصتی نشان بدهم . اما نه لباس او به بچه محل های من رفته،نه آنها هیچ وقت اسلحه به دست می گرفتند .
به صورت بچه گانه اش خیره می شوم، دو چشم ریز لبریز از خشم در حلقه ی تنگ چشمانش دو دو می زند. پوستی آفتاب سوخته دارد و سبیلی تنک و نرم. نمی توانم زیاد جدی بگیرمش، انگار که یکی از پسر بچه های دبیرستان کوچه پشتی مان باشد ، چندتایی از آنها را که خانواده شان در آپارتمان ما زندگی می کنند می شناختم،یک نفرشان را همین دیروز دفن کردیم.خانواده اش رفته بودند،من و دو پسر همسایه که در شهر مانده بودیم ‌وقتی خاک روی صورتش می ریختم ،‌ متوجه شدیم که سبیل پسرک تازه درآمده. شاید اگر پیش از مردن در راهرو ساختمان می دیدمش متلکی هم نثارش می کردم. نمی دانم اگر من بمیرم، همسن و سال هایی که بالای سر جنازه ام ایستاده اند، در مورد سبیلم چه فکر خواهند کرد.
به سبیل نازک سرباز زل می زنم ، لحظه ای گذرا دستپاچگی را در نگاهش می بینم اما زود خودش را جمع می کند و تند می شود که : دست‌... بالا!
پوزخندی می زنم و دستهایم را دوباره بالا می برم. با ته قنداق ضربه ای به پشت کله ام می کوبد که دنیا پیش چشمم در آنی تاریک می شود.
انگار از همان اول فکرم را خوانده باشد.
وقتی که شلیک می کند، لبخندی تلخ بر لبانم می نماید و رشته های نازک سبیل هایم می لرزند. باد پشت نخلستان از نفس می افتد
پایان
داستانک"تلافی"

شب از درد کتک ها خوابم نمی برد ،فکرکردم:باشه علی،چنان بلایی سرت بیارم که بفهمی خبرچینی یعنی چه!

 صبح زودتر بیدار شدم و با احتیاط به انبار رفتم هر دو خمره پر بودند وخوشبختانه هنوز مادر به آن ها سرنزده بود.دریکی از آن ها را برداشتم ٬ بوی تندش که در دماغم پیچید چشمهایم پر از اشک شد٬درست مثل همان روزی که درآزمایشگاه بودیم.از گوشه انبار قیف کوچکی برداشتم و بدون آن که چراغ روشن کنم در تاریک روشن دم صبح با ملاقه از مایع درون خمره درون بطری  ریختم مایع خوش رنگی شده بود فقط مانده بودم با بوی تندش چه کنم ؟ اما فکرکردم علی آنقدر شکمو هست که قبل از خوردن چند قلپ اول متوجه چیزی نمی شود.دو بطری که پرشد هوا هم روشن شده بود با عجله بطری ها را پشت گونی سیب زمینی مخفی کردم و یکی از خمره ها را به بالای پله های انبار بردم که مادرم خمره را که دید غر زد:«دو روز پیش بهت گفتم اینا دیگه سرکه نمی شن ٬نجس شده،برو  تو رودخونه خالیشون کن. تا حالا دست دست کردی؟والله که بابات حق داره»

با عجله خمره ها را تو گودال باغ همسایه پشتی خالی کردم و بطری ها را توی کیفم زیر کتاب ها جا دادم ٬دستم را زیر آب گرفتم تا خواب موهایم را بگیرم و صبحانه خورده نخورده راه افتادم . در خانه را با احتیاط باز کردم معمولا" این وقت صبح غازهای همسایه  توی کوچه بودند ٬نه آن که از آنهابترسم اما سر صبح حوصله دویدن نداشتم لعنتی ها وقتی دسته جمعی هجوم می آوردند چاره ای جز فرار نبوداما امروز خبری نبود.نفس راحتی کشیدم و سوت زنان راه افتادم.سوار اتوبوس شدم.نشستم و کوله پشتی را میان پاهایم روی زمین گذاشتم.از تصورقیافه ی علی بعد از نوشیدن از بطری ٬خواستن پدرش به مدرسه و کتکی که می خورد با صدای بلند زدم زیرخنده.یکی از مسافر های اتوبوس گفت:« چه خبرته سر صبحی !!»

برگشتم که بگویم:«ببخشین چرتتون پاره شد!»که دیدم اتوبوس از ایستگاه مدرسه ردشده،ایستگاه بعدی پیاده شدم و تا مدرسه یکسره دویدم .دم در ایستادم٬ نفسی تازه کنم که کم مانده بود پس بیفتم٬کوله ام را توی اتوبوس جا گذاشتم.اینکه آن روز تمام نشدنی چطور به پایان رسید٬بماند .جرات نداشتم بدون کیف به خانه بر گردم .بی هدف پرسه می زدم،به باغ همسایه ی پشتی رفتم .هنوز درست بالای درخت سیب جاگیر نشده بود که دیدم یک لاشه ی بدون پر غاز را در گودالی انتهای باغ پرت کرد و باز هم...مرد بی چاره !حتما"همسایه ها بخاطر سر و صدای پرنده هاچنین بلایی سرش آورده بودند .خدا می داند کار کدامشان بوده .یکساعتی که بالای درخت نشستم٬دیدم که یکی یکی لاشه ی پرنده های بدون پر را توی گودال پرت می کند .کم کم غروب می شدو هوای  سردو گرسنگی باعث شد از شاخه ای که رویش نشسته ام پایین بپرم٬کنجکاوی مرا به سمت گودال پرنده ها کشاند.سیب نیم خورده ای را درون گودال پرت کردم که ناگهان دیدم پرنده ای که سیب به او خورده بود با کندی سرش را بلند کرد و گردنش به چپ و راست تاب خوردو دوباره افتاد .جا خوردم سنگ ریز ه ای برداشتم و به پرنده ی دیگری زدم که باز هم همین کار را کرد و بعد ی ...با دست سرم را گرفتم٬باور نمی کردم پرنده ها زنده بودند.صدای مادرم توی گوشم پیچید:« خمره ها را توی گودال پشت خانه خالی نکنی ها.برو تو رودخونه خالیشون کن. غروبی هم باید یه سر بری تا خونه همسایه پشتی واسه مهمونی روز جمعه چند تا غاز بهمون بده .بابات قبلا" پولشو داده »تارودخانه راه درازی بود اما این گودال آبخوری غازهای همسایه پشتی ...
پایان

داستانک: "ة تانیث"
 مشکل من با ه تانیث درست از وقتی شروع شد که نوشتن یاد می گرفتم هنوز مدرسه نمی رفتم و مادرم در خانه به من نوشتن یاد می داد خوب یادم مانده که از مادرم پرسیدم :مامان این چیه آخر اسمم؟
"ة تانیث""
:"چرا باید باشه"
:"چون معلوم بشه تو یه دختر کوچولویی"
 :"یعنی بزرگ بشم از اسمم پاک می شه"
:"نه"
:"دیگه چرا می مونه؟"
 :"تا معلوم بشه یه خانوم هستی"
بنظرم جواب قانع کننده آمد و موضوع را فراموش کردم تا چند روز بعد که اسم برادرکوچکم را می نوشتم  و درست به انتهای نامش که رسیدم  پرسیدم:خب مامان آخرش چی بذارم که معلوم بشه  یه پسر کوچوله ؟
مامان گفت: چیزی نمی خواد
 :پس چطور بفهمن اون پسره؟
مادر بجای جواب انگشتانش را دور انگشتان دست راستم حلقه کردو تا شکل حرفی را که درست ننوشته بودم اصلاح شود و همانطور که دستش دست من و مداد را روی کاغذ سفید هدایت می کرد،گفت: تو که حتی نمی تونی اسمشو درس بنویسی! حالا تا من برگردم یک خط از روش بنویس.
 بلند شد تا به برادر کوچکم سر بزند که زیر پشه بند تور لیمویی رنگی در خواب بود و لبخند کوچکی کنج لبش دیده می شد من فکرکرده بودم: کاش من جای او بودم تابجای جریمه نوشتن خواب شکوفه های لیمویی می دیدم.

  سالها از آن روزها  گذشته و در کلینیک نشسته ام تا بالاخره ازدست این انحراف شدید بینی و تنگی نفس های شبانه خلاص شوم. دکتربا تعجب گفته بود: یعنی پدر ومادرت چه فکری داشتن که تا حالا واسه عملت اقدام نکردن!

مسول پذیرش که برگه های مربوط به عمل را به همراه فیش بانکی دستم می دهدبا خوم فکر می کنم  : پدر م زنده هم بود از پس این مبلغ بر نمی آمدهمانطور که برای  من هم چند سال طول کشید تا هزینه عمل را جورکنم به هر حال نان آور خانه بودن مسولیت زیادی دارد.

و همین فکرها باعث می شود که با چشمانی خیس  اوراق مربوط به جراحی را پرکنم.به قسمت رضایتنامه عمل جراحی می رسم که کنار امضا بیمار امضا ولی او را می خواهند از مسول پذیرش می پرسم: این قسمت را چه کسی باید امضا کنه؟

جواب می دهد: پدرت و تردید مرا که می بیند ادامه می دهد:اگه نیست برادرت هم می تونه امضا کنه.البته اگه به سن قانونی رسیده باشه.

سر تکان می دهم و فکر می کنم چه خوب که همین ماه پیش به سن قانونی رسیده، با او تماس می گیرم می گوید تا ساعت ۵ خودش را می رساند و این یعنی من تا آن ساعت این جا معطل هستم بی حوصله روی صندلی می نشینم و به عقربه های سنگین ساعت نگاه می کنم و به  آن عدد ۵ موذی که شباعت عجیبی به ة تانیث دارد.
پایان
 




نظرات

ارسال
تازه ها
زهره باغستانی

تقدیر

سميه حيدري

کرایه

سميه حيدري

هسته ی زیتون

سميه حيدري

دیوار

مهرداد عیوضی

اطلاعیه

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
پر بازدیدترین ها
ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

زینب گلستانی

داستان کوچک

ایمان نصیری

مصنوعی

بیشتر
دات نت نیوک فارسی