عطر
عطر یاس پیچید.
لبخند زد: «مادر اینجا بود...»
***********
ترکش
ترکش رگ گردنش را برید. لبخند محوی زد. آرام نجوا کرد: «سلام...»
****************
آوار
عروسکش را از زیر آوار بیرون کشید. بیسر بود. دنیا در نگاهش لرزید.
***********
وقت نداشت
-آقای دکتر؟
-تولد پسرمه. تازه هفت سالش شده. نمیتونم بمونم برای عمل.
پرستار نگاهش ماند روی صورت پسرک هفت ساله.
خط زیکزاکی مونیتور صاف شد.