دیگر طاقت شنیدن صدای خنده و شادی آنها را نداشت. به طرف در رفت و با لگد آن را باز کرد. نگاهی به سفره هفتسین انداخت و با خنده گفت: خب بذار ببینم تا حالا چند تا سین جور کردین؛ سیم، سینی، بهبه سکه، سیب، عه ۳ تا کم دارین که!
و با سر به نگهبان اشاره کرد. نگهبان از بین جمعیت ۳ اسیر ایرانی را جدا کرد دستهایشان را بست و دو زانو روی زمین نشاند. مرد داعشی خندهای کرد و گفت: اینم سه تا سین دیگه و قمهاش را بالا برد...