قرار


قرار
نویسنده : نسا جعفری
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

قرارمان همین‌جا بود. زیر درخت بید مجنون، روبروی سرسره‌های پارک. روی حرف‌زدن با پسرش را نداشت.
- مردم چی میگن آخر عمری؟
اما اینقد در گوشش خواندم تا بالاخره راضی شد.
- فقط خدا تنهاست، آدم بی‌مونس و همدم می‌پوسه.
آخرین بار پشت تلفن چند بار تکرار کرد: «می‌گم، امشب حتما می‌گم». نمی‌دانم بالاخره گفت یا نه؟ ‌نواری زرد دورتادور پارک کشیده‌ شده بود.
- ورود ممنوع، مخصوص تردد نیروهای امدادی.
سر کوچه‌ و دور تا دور خانه‌اشان، پر بود از همین نوارها.

نظرات

ارسال
تازه ها
صدیقه یوسفی باصری

برگ آخر

صدیقه یوسفی باصری

خواب عمیق

صدیقه یوسفی باصری

اغما

صدیقه یوسفی باصری

چاقوکش

سید حسین یادگارنژاد

آرزو

سید حسین یادگارنژاد

قاصدک

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی