قرارمان همینجا بود. زیر درخت بید مجنون، روبروی سرسرههای پارک. روی حرفزدن با پسرش را نداشت.
- مردم چی میگن آخر عمری؟
اما اینقد در گوشش خواندم تا بالاخره راضی شد.
- فقط خدا تنهاست، آدم بیمونس و همدم میپوسه.
آخرین بار پشت تلفن چند بار تکرار کرد: «میگم، امشب حتما میگم». نمیدانم بالاخره گفت یا نه؟ نواری زرد دورتادور پارک کشیده شده بود.
- ورود ممنوع، مخصوص تردد نیروهای امدادی.
سر کوچه و دور تا دور خانهاشان، پر بود از همین نوارها.