خودش را مچاله کرد کنج دیوار. بدجور هوس چایی کرده بود. آخرین بار شب قبل خورده بود، قبل از انفجار شهرک باقری. کلاه قرمز آتشنشانی را روی سرش جابه جا کرد، سنگینیاش آزاردهنده بود.
- آقا بفرما.
پیرمردی لیوان چای را سمتش گرفت.
- بفرما، تعارف نکن داداش. هلدار خانم من حرف نداره.
کلاهش را برداشت. گیرهاش شکسته بود. بافهی موهای لایت شدهاش را چپاند زیر سربند سورمهای و لیوان را با دو دستش گرفت. در ذهنش چرخید:
- مسعود هم همیشه از هل دارای من همینو به دوستاش میگه