تابستان بود.
آنروز پیش از ظهر، بدون اجازه قلاب ماهی گیری برادرم رو برداشتم.
اول راهنمایی بود و من چهارم دبستان .
کار همیشه ام بود.
وقتی هممی فهمید به اموالش دستبرد زدم، گوشمو می پیچوند و به تلافی، ی خرده فرمایشی می کرد که باید انجام میدادم.
مثلا منو می فرستاد مغازه بقالی آن سمت روستا تا براش نوشابه سیاه بخرم.
از مامان مشتی خمیر گرفتم و با محسن و صادق که هم کلاس بودیم از خونه زدیم بیرون.
قبلش، مامان سفارش کرد ماهیا رو داخل خونه نمیارید ها.
ماهی تابه بهتون میدم همون گوشه حیاط، تو روغن سرخشون کنید، همونجا هم بخورید، بعد هم ظرف رو بذارید جلوی آفتاب تا بوش بره.
مامان از بوی ماهی رودخونه متنفر بود.
همانند دسته ی سربازان، در یکخط منظم، از کوره راه باریک مابین مزارع رسیده گندم رد شدیم تا رسیدیم به رودخونه ی سیکان که کبیر کوه را به رود صیمره وصل می کند.
رودخانه در ته دره ی عمیقی قرار داشت و دو طرف آن بوسیله ی درختان انجیر احاطه شده بود.
به نوبت، روی سنگ بزرگ صافی که دقیقا وسط رودخونه بود نشستیم. تیکه های کوچیک خمیر رو گرد کردیم و زدیم به نوک تیز قلاب و انداختیم توی آب و منتظر موندیم.
جز چند ماهی ریز، که زیر نور آفتاب برق می زدند، چیزی گیرمون نیومد.
دیگه ظهر شده بود.
هوا گرم بود و آفتاب تیر ماه هم داغ داغ.
عرق از تیره پشت مون راه کشیده بود پایین.
محسن پیشنهاد داد بریم شنا کنیم.
با شورت های بلند مامان دوز، سه نفری شیرجه زدیم توی قسمت عمیق آب.
بعد از چند ثانیه، سرم رو که آوردم بیرون، محسن رو دیدم.
به جای صادق، حباب های کوچیکی روی آب قل قل می کردند.
چند لحظه ای صبر کردیم.
مونده بودیم چکار کنیم. ی لحظه به ذهنم رسید دوباره شیرجه بزنم تو عمق آب، شاید صادق اون زیر به چیزی گیر کرده باشه.
زیر آب، دستم به صادق خورد که بیحرکت مانده بود.
بازوشو گرفتم کشیدم بیرون.
بالا که آمدیم، صورت صادق کبود شده بود. با خرخر نفس می کشید و کف از دهنش زده بود بیرون.
با کمک محسن، از آب آوردیمش بیرون و طبق چیزایی که از کمک های اولیه مدرسه بهمون یاد داده بودن، به پهلو روی زمین درازش کردیم و با کف دست چند بار محکم کوبیدیم وسط پشتش.
هر چی اون زیر آب خورده بود، همراه با محتویات معده، با فشار از دهن و دماغش آورد بالا وکم کم رنگ و روش عادی شد.
کار به تنفس دهن به دهن نرسید که من ازش متنفر بودم.
بعد از یک ساعت مثل سه تا موش آب کشیده، راه افتادیم سمت خونه.
از در حیاط که پامونو گذاشتیم تو، بابا رو دیدیم که هر چی استارت می زنه نمی تونه تراکتور رومانی رو روشن کنه.
در گرمای ظهر تابستان، بد جوری عرق کرده بود. خسته و عصبی شده بود.
طوری با غضب نگاهمون کرد یعنی تا حالا کدوم گوری بودی؟
به روی خودمون نیاوردیم و مثل سه کله پوک، سرمونو انداختیم پایین و رفتیم به سمت گوشه ی حیاط که مامان زیر سایه درخت توت برنامه ی پخت نان ساجی داشت.
خواهرم کنار دستش بود.
ی دفعه غرش بابا بلند شد: آهای، کجا ؟ مگه کورید نمی بینید ؟ بیاید هول بدید بلکه تراکتور روشن بشه.
راه فراری نبود.
سه نفری چسبیدیم به پشت تراکتور و زور زدیم.
غول چند تنی مگه تکون می خورد ؟
انگار به زمین میخکوب شده بود.
با سر و صدای ما، دائی و چند تا از همسایه ها اومدن و با چند بار جلو و عقب کردن، بالاخره با خروج دود سیاه غلیظی از اگزوز، صدای غرش تراکتور در اومد و به حرکت افتاد.
غول چند تنی که دور شد، به سمت نون های داغ توی جا نونی حصیری مامان هجوم بردیم.