هر چه از روز می گذشت، هرم آفتاب بیشتر می شد.
زن دیگر نای ایستادن نداشت.
روی سنگ ریزه های زبر کنار رودخانه نشست.
پاهای برهنه اش را دراز کرد.
به گیس هایش که از دوطرف صورت آویزان بود دست کشید.
گره گلونی اش را در پشت سر، محکم تر کرد.
در دلش آشوب بود.
گویی طوفانی آمده و گرد و خاک عظیمی در درونش برپا کرده بود.
قلبش تند تند می زد.
به سختی نفس می کشید.
لب هایش خشک شده بود.
انگار زبان به کامش چسبیده بود.
شقیقه هایش زق زق می کرد.
گیج ومنگ بود.
انگار بین آسمان و زمین گیر کرده بود.
دستش به هیچ جا بند نبود.
بلایی که بر سرش می آمده بود را نمی خواست باور کند.
بارها اتفاقات امروز را مرور کرده بود.
آنروز صبح، وقتی مردم روستا از خونه هاشون بیرون زدن تا به کاراشون برسن، شاهد اتفاق بی سابقه ای بودن.
بر روی رودخانه ی صیمره که از نزدیک روستا می گذشت، هزاران ماهی ریز و درشت گیج و منگ با جریان آب به سمت پایین رود در حرکت بودند.
انگار سمی که در بالادست بدرون رود ریخته شده بود آنقدر کاری بود که ، تمام محتویات رود را به سطح آب قی کرده بود.
ماهی های بزرگ، در حالی که دهان خود را باز و بسته می کردند، بی اختیار، از سمتی به سمت دیگر در حرکت بودند.
خبر همچون برق و باد در منطقه پیچید.
هنوز ساعتی نگذشته بود که
صدها نفر، پیاده و سواره، خود را به ساحل صیمره رساندند.
هر کس با هر وسیله ای که در اختیار داشت، خود را به آب انداخت.
تنها پسر زن که دیپلمش را تازه گرفته و مهیای رفتن به سربازی می شد، ، همانند بقیه ی مردم روستا، با شنیدن خبر، با عجله گونی ای برداشت و به سمت رود راه افتاد.
نیم ساعت بعد که زن، در هیاهو و غوغای مردم، با بقچه ی صبحانه، در کنار ساحل رودخانه ایستاده بود، پسرش را ندید.
چندین بار ساحل را بالا پایین کرد، اما هر چه بیشتر می گشت، کمتر می یافت.
بعضی همسایه ها چند دقیقه قبل او را دیده بودند.
اما انگار آب شده و در زمین فرو رفته بود.
با خودش اندیشید شاید با موتور دوستش
جایی رفته باشد، اما وقتی پرسید، از او خبری نداشت.
بتدریج که آفتاب تیر ماه به میانه ی آسمان رسید، همانند تیغ تیزی بر سر مردم تازیانه می زد.
زن سرگردان دور خودش می چرخید.
کم کم دچار ضعف و سستی شد.
انگار سرش سبک شده بود.
از صبح تا الان قطره ای آب از حلقومش پایبن نرفته بود، اما او به این وضعیت عادت داشت. روستا زاده بود و از بچگی با مشکلات بزرگشده بود.
فقط نگران پسرش بود.
لحظه ای چهره ی آفتاب سوخته پسرش از جلوی چشمش کنار نمی رفت.
نمی خواست فکر های بیهوده ذهنش را مشغول کند.
مگر ممکن است برای تنها پسرش اتفاقی افتاده باشد ؟
پسرش دوساله بود که شوهرش را از دست داد.
بعد از آن، خواستگاران زیادی داشت.
از پیر مردهای خر پول زن مرده تا جوانانی که ادعای عاشقی داشتند، اما همه را رد کرد.
در زیر نگاه های بدبینانه مردم که قدم او را شوم و پیشانی نوشتش را سیاه می پنداشتند، به سختی زندگی کرد و پسرش را بزرگ کرد.
او حالا برای خود مردی شده بود.
زن همچنان که غرق در افکار خود بود، گرمای تابش نور خورشید ظهر تابستان را بر بدن خود حس کرد.
به یکباره به خود آمد.
به اطراف نگاهی انداخت.
ماهی های در حال گندیدن، همه جا پراکنده بودند.
بوی بد و مشمئزکننده ماهی های در حال فساد، مشامش را آزرد.
مردم بدونتوجه به او، در حال جمع کردن ماهی های سم خورده بودند.
از جا بلند شد.
نمی دانست کفش هایش را کجا گم کرده است.
دوباره نومیدانه با دقت بیشتری ساحل را گشت.
در زیر تابش نور آفتاب که همچون بارانی بر سر و رویش می بارید، چشم هایش به سختی باز می شد.
دهانش خشکشده و صدایش بالا نمی آمد.
از دور حاجی ابراهیم را دید که یک ماهی بزرگ به اندازه قد خود را روی ماسه ها می کشید.
ماهی هنوز زنده بود و تکان می خورد.
به سمت او رفت.
لباس خیس حاجی کاملا به تنش چسبیده بود.
زن شرم کرد که نزدیکتر شود، لحظه ای درنگ کرد اما بالاخره بر تردید خود غلبه کرد.
زنگفت: سلام حاجی.
حاجی با سر انگشتان دست، پایبن شکم برآمده وپرمویش را خاراند. به زن نگاهی کرد و گفت :
سلام . ها خیره .
زن گفت: چه عرض کنم. از صبح از پسرم خبری نیست. می ترسم خدای نکرده بلایی سرش اومده باشه.
حاجی تاملی کرد.با پشت دست عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت : شاید با بچه ها جایی رفته .شاید کاری براش پیش اومده.
زن مأیوسانه گفت : قرار نبوده جایی بره.
هر چی هست باید همین دور و بر باشه.
اما هر چی میگردم نیست که نیست.
انگار آب شده رفته تو زمین. انگاری غیب شده۰ زبونم لال نکنه تو آب خفه شده باشه.
جمله ی آخر را آنقدر آرام گفت که فقط خودش شنید.
چشم هایش سیاهی رفت.حس کرد سرش سبک شده وخونبه مغزش نمی رسد. حس کرد زیر پایش خالی شده و نمی تواند روی پاهایش بند شود.
روی ماسه ها ولو شد.
حاجی کنار ماهی های صید کرده، روی شنهای زبر، رو به رودخانه چمباتمه زد. از جیب پیراهنش که کنارش افتاده بود پاکت سیگاری در آورد. از آن یکنخ برداشت.آنرا با آتش کبریت گیراند و با دم عمیقی، دود آن را به داخل ریه هایش فرستاد. سپس دود را با بازدم، به بالای سرش فوت کرد و به جریان آب و ماهی های سردرگم آن چشم دوخت و به فکر فرو رفت.چکار می توانست بکند؟
این اولین بار نبود که صیمره جوانی را می بلعید. پیش از این هم اتفاق افتاده بود.
زن که دیگر ناامید شده بود ضجه زد.جیغ کشید.بر سر و صورت خود زد. موهایش را کند. با چنگولهایش صورتش را خراشید وبه خون انداخت.
با سر و صدای زن، انگار زمین و زمان متوقف شد.همه دور او جمع شدند.زن های همسایه زیر بغلش را گرفتند.آبی به صورتش زدند. دلداریش دادند. او را کشان کشان به منزل بردند. هر چه اصرار کردند نتوانست چیزی بخورد.
دنیا دیگر برای زن به انتها رسیده بود.
بزرگان روستا، حسین علی را با نیسان آبی برای آوردن مطرب راهی روستای مجاور کردند.
ساعتی بعد، در ساحل صیمره، مطرب با قد کوتاه، شکم گنده و سبیل از بناگوش در رفته، دسته ی دهل بزرگش را بر شانه اش انداخت و شروع به کوبیدن کرد.
با کوفته شدن دهل، آب رودخانه به ارتعاش خفیفی درآمد.
مطرب و دستیارش، سه شب و سه روز بر دهل کوفتند.
صبح روز چهارم، پنجاه کیلومتر پایین تر در نزدیکی پل گاومیشان، جنازه در تور یک ماهیگیر، خود را نشان داد.
بوی بد و مشمئزکننده ماهی های گندیده، چند هفته مردم منطقه را آزار می داد.