حسرت


حسرت
نویسنده : محمد قریشی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

_ راستی اونور چیکار می‌کنی؟
_ اوایل که اومده بودم بیکار بودم؛ ولی کم کم شروع کردم دستبندبافی یاد گرفتم. خوبه، مخارجمُ در میاره. تو چی؟هنوز تو کارگاهِت مشغولی؟
>نه بابا، کارگاه که جمع شد. از یه طرف هم اجاره خونه‌م چند ماهه عقب افتاده، صاحاب‌خونه‌هه سیریش شده باید جمع کنی بری. کاش منم می‌تونستم بیام اونور.
_چی بگم والا. خب فک کنم وقت ملاقات تمومه من باید برگردم تو سلولم

نظرات

ارسال
تازه ها
سید شهریار موسوی

چشم‌هایش

معظمه جهانشاهی

بزکوهی

زهره باغستانی

حیدر

محمد حسین مرادپور

بار دار

اکرم جعفرآبادی

دختری که ...

حسین مجرد

بوی عید

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی