پیراهن


پیراهن
نویسنده : محمد قریشی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

نرسیده به حرم دستم را رها کرد و به طرف یکی از دستفروش‌های کنار خیابان رفت. از میان اجناس، یک پیراهن برداشت و گفت:
_مامان میشه اینو بخری؟
_پسرم اینکه خیلی برات بزرگه!
_می‌خوام ببرم برا امام حسین (ع)

نظرات

ارسال
تازه ها
سید شهریار موسوی

چشم‌هایش

معظمه جهانشاهی

بزکوهی

زهره باغستانی

حیدر

محمد حسین مرادپور

بار دار

اکرم جعفرآبادی

دختری که ...

حسین مجرد

بوی عید

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی