تنها یک ماه فرصت داشتم برای راضی کردن طلبکارها. اولش به نظر زمان مناسبی می آمد اما روزها مثل برق و باد می گذشت و به شب عید نزدیک می شدیم. دقیق نمی دانستم که چقدر بدهی دارد. ولی حدود هشتصد تمن برآورد می شد. خودش که چیز زیادی بروز نمی داد. می گفت به آخر خط رسیده. از طلب خودم گذشتم وبا دوتا از بانک ها صحبت کردم تا مهلت کوتاهی بدهند. اما یکی از طلبکارها زیر بار نمی رفت. میگفت حسابش کهنه شده و به هیچ وجه کوتاه نمی آید. یک ماه، یک هفته، وحالا کمتر از بیست وچهار ساعت باید کاوه خودش را تحویل میداد. رفتم بهش سری بزنم. پریشان بود و مستاصل. شب عید و همه درتکاپوی خرید سفره هفت سین و کادوهای جورواجور بودند. همسر و دخترکوچکش را فرستاده بود پیش مادرش. یک ساک دستی کوچک کنار دستش بود. ازش پرسیدم حرفی، سوالی، تقاضایی... ؟ سرش را پایین انداخت و گفت: توی زندان اجازه ی شرط بندی می دن؟