با محسن توی حیاط نشسته بودیم که عموعبدلله نرسیده چند تا مهره ی شب تاب بدست منو پسرش داد. دانه های یک تسبیح بریده بودند که توی تاریکی مثل یک ماه کوچک می درخشیدند. به شب نکشیده یک صف بلند از بچه های قد و نیم قدی تشکیل شد که می خواستند مهره های ما را تماشا کنند. سهم هر نفر فقط ده ثانیه. اما کم کم بحث و دعوا پیش گرفت و بل بشویی راه افتاده بود تا خبر به عمو رسید و او هم یک ابتکار جالبی به خرج داد. یک روز مهره هایی آورد که توی آب روشن می شدند و از مهره های ما قشنگتر بودند. می گفت نگین های انگشتر خاصی هستند. بعد همان صف را تشکیل داد تا در ازای حفظ کردن یک سورده قرآن به هرکدام یک نگین هدیه بدهد. یک هفته نگذشته بود که هر کدام از بچه های محل یک نگین دریافت کرده بودیم.