مرد روستایی هنگامی که توی شهر می گشت بزغاله اش را گم کرد. او پس از چند ساعت که خسته و نا امید شده بود یک کاغذ به دیوار چسباند که روی ان نوشته شده بود: این بزغاله یادگار پدرم است و حاضرم چند کیلو طلای روستایی به یابنده ی آن مژدگانی بدهم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که یک مرد با بزغاله آمد و آن را تحویل داد و مرد روستایی هم یک کیسه خاک رس از زمین های کشاورزی که منبع درآمد روستا بود را جلوی مرد یابنده گذاشت و موجب حیرت او شد