فکر طلائی


فکر طلائی
نویسنده : حسین هادوی‌نیا
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

مرد روستایی هنگامی که توی شهر می گشت بزغاله اش را گم کرد. او پس از چند ساعت که خسته و نا امید شده بود یک کاغذ به دیوار چسباند که روی ان نوشته شده بود: این بزغاله یادگار پدرم است و حاضرم چند کیلو طلای روستایی به یابنده ی آن مژدگانی بدهم. هنوز یک ساعت نگذشته بود که یک مرد با بزغاله آمد و آن را تحویل داد و مرد روستایی هم یک کیسه خاک رس از زمین های کشاورزی که منبع درآمد روستا بود را جلوی مرد یابنده گذاشت و موجب حیرت او شد

نظرات

ارسال
تازه ها
صدیقه یوسفی باصری

برگ آخر

صدیقه یوسفی باصری

خواب عمیق

صدیقه یوسفی باصری

اغما

صدیقه یوسفی باصری

چاقوکش

سید حسین یادگارنژاد

آرزو

سید حسین یادگارنژاد

قاصدک

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی