یادگاری
نویسنده : آزاده میرزااحمدی
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.
مجری میگوید: جناب پروفسور چرا جراحی؟
نوک تیز چاقو را در گوشت نرم شست پایم میخلانم و آن را چاک میدهم. خون از گوشت سوراخ شده به بیرون شره میکند. گوشهی ناخن را از آنجا بیرون میکشم و با یک ناخنگیر دم زایدش را میچینم. هر دو انگشت شستم را مثل یک بچهی قنداقی لای یک تکه پارچهی سفید میپیچم. تمام تنم گُر میگیرد ولی هیچ دم نمیزنم. اشک از گوشهی چشمم سر میخورد تا زیر گوشم و از آنجا چکه میکند روی پیراهنم.
مجری میگوید: منظورم اینه چرا تخصص دیگه نه؟ و پایش را روی پای دیگرش میاندازد با یک جفت پوتین براق مجلسی.
پیرمرد چرخدستیاش را گوشهی حیاط جا میدهد. از گوشهی پنجرهی زیرزمین او را میپایم. دلم غنج میرود وقتی دستهای پرش او را میبیند. پوتینهای قهوهای با سر فلزی را به من میدهد و میگوید" بگیر بابا. به زور تو بازار کهنهفروشان پیدا کردم. امسال زمستون دیگه آب نمیره تو جورابات."
نوک پوتین مثل سنگ قبر انگشتهای سیزده سالهام را فشار میدهد. دو شماره برایم کوچکتر است. ذوقذوقکنان روی آخرین نیمکت کلاس رها میشوم و پاهایم را نصفه از کفش بیرون میآورم. سوزش انگشتهایم که میخوابد، رخوت به سراغم میآید. مثل یک زندانی تازه آزاد شده چشمهایم را به تختهی سیاه میدوزم. ناخنها توی گوشتم جا خوش میکنند و همآنجا میزایند.
مجری سرفهای خشک میکند.
دستی لای موهایم میکشم و میگویم" در واقع... یک یادگاری."
ارسال