بیسکوییت
در شیشهای سوپر مارکت را عقب کشیدم. مغازه دار به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود، سلام نکردم که از خواب نپرد. مستقیم راه گرفتم و رفتم ته مغازه، سر قفسهی بیسکویت، کیک و کلوچه. عادی بود توی گرمای شصت درجه ظهر تابستان، حتی داخل مغازهای به این بزرگی هم مشتری پر نزند. من هم اگر مجبور نبودم آن ساعت از اداره بر گردم، حتما حالا داشتم چرت بعد از ناهارم را میزدم.
مغازهدار که انگار از صدای پای من چرتش پاره شده بود، صدا زد.
- امینالله، بدو دوتا پفک از انبار بیار
از راهرو پشت سرم پسرکی ده دوازده ساله از چهارپایه پرید پایین و دوید. چرخیدم و سرک کشیدم ولی دستم خورد به بیسکویتهای پتیبور، چندتای از همان بالا پخش شدند روی زمین.
پسرک روی سرامیک جلو میز خودش را سراند و ترمز کشید. بیسکویتها را چپاندم توی قفسه. کمی دو سه تای نرم شده بودند. چند قدمی که رفتم خواستم برگردم و دوتا بستهای که برداشته بودم را با آنها عوض کنم ولی یادم آمد که شرکتهای موادغذایی، اجناس معیوب را مرجوع میکنند.
سر قفسه چشمم به برسهای کوچک رنگی افتاد، یکی که آبی بود را برداشتم. برای بعضی صبحها که وقت ندارم و دم در اداره یادم میآید که موهایم نامرتب است. ارباب رجوع چه گناهی دارد که باید ریخت نامرتب من را ببیند. پسرک با کارتنی که خودش به راحتی تویش جا میشد، تنهای به من زد و مثل گربه در رفت.
وسایلم را که روی میزگذاشتم، دیدم بین خارهای برس تمیز نیست. برس را کشیدم کنار و گفتم: فقط همین بیسکویتها
مرد برس را برداشت و پلاستیکش را کند.
- بیوجدانها، برس استفاده شده دادن تو بازار
از بین خارهای برس، تار مویِ کوتاهی را بیرون آورد و دوسه باری کوبید کف دستش و فوت کرد.
- امینالله بیا اینو بردار
پسرک برس را گرفت.
کارت را دادم به مغازه دار و رمز را گفتم.
پسرک گفت: آقایه محمد، به قفسه بگذارم.
- نه، بنداز بیرون، این هم سود ماست!
کارت را گرفتم و پلاستیک را برنداشتم، برای دوتا بیسکویت نیازس نبود. پسرک هنوز به برس نگاه میکرد.
مرد گفت: اگه میخواهی بردارش، ولی حتما بشورش.
- آقایه محمد این را به حساب من نوشته کن. راستش من یَکبار این را به سر کشیدهام، بی وجدانیست کس دیگر ضرر کند.
بیسکویت ها را گذاشتم روی صندلی شاگرد و ماشین را که روشن کردم ،رادیو گفت: دانایی ،دانستن نیست، عمل به دانستههاست.