رد پا


رد پا
نویسنده : یوسف علی‌پور
امتیاز اعضاء : 0
امتیاز منتقدین : 0
برای امتیاز دادن به داستانها وارد شوید.

پیرمردی پس از سالها زنی که در جوانی با او ازدواج کرده بود و بعد از چند سال از هم جدا شده بودند را پیدا کرد . زن توی پارکی لب ساحل نشسته بود.
زن که دوباره ازدواج کرده بود حالا پیرزنی بود و همه بچه هایش هم ازدواج کرده بودند
پیرمرد گفت : منو میشناسی ؟
پیرزن گفت : نه
پیرمرد گفت : خوب ببین
پیرزن عینکش را پاک کرد و دوباره به چشم زد و سرش را اندکی به پیرمرد که روبه رویش نشسته بود نزدیک کرد: نه ، نمی شناسم
- بذار یادت بیارم در جوانی با مردی ازدواج کردی و بعدا از هم جدا شدید ، من همان مرد هستم
-
- بله ، خیلی مرا اذیت کردی ، هیچ وقت آن لحظات سخت و وحشتناک را فراموش نکرده ام ، حالا چرا سراغم آمده ای ؟
- حالا آمده ام که مرا ببخشی !
- چطور انتظار داری روغنی که جذب تخته شده را جدا کنم ؟
پیرمرد سکوت کرد و نگاهش که تا الان به پیرزن بود را به شن های زیر پایش انداخت
- شما مرا به یاد نمی آوری ، ولی اشتباهات مرا فراموش نکرده اید ، چطور ممکنه؟
پیرزن گفت : اگه خاری توی دست شما برود و جراحت کند ، شما خار را نمی بینید و حسش نمی کنید ولی دردش شما را آزار خواهد داد.
پیرمرد گفت : زخم قدیمی را باید تیغ زد و جراحتش را خارج کرد تا زخم التیام گیرد.
پیرزن جواب داد: زخم های بزرگ اگر درمان بشوند هم ردی ازشان روی پوست می ماند . آدم وقتی به جای زخم نگاه می کند درد دوباره توی زخم می پیچد.
پیرمرد که رفت ، رد پایش را موج ها شستند.

نظرات

ارسال
تازه ها
مهرداد (روح اله)چیتگر

دایره

مهرداد (روح اله)چیتگر

هبوط

علی قاسمی

شنا

علی قاسمی

جوانمرگ

سید شهریار موسوی

چشم‌هایش

معظمه جهانشاهی

بزکوهی

بیشتر
پر بازدیدترین ها
رهاسادات عابدینی

اشک های صورتی

ایمان نصیری

گیسوان طلایی

مهدیه باقری

ترمز

فرزانه فراهانی

جنگ

علیرضا امینی

راست گفتم

زینب گلستانی

داستان کوچک

بیشتر
دات نت نیوک فارسی