پیرمردی پس از سالها زنی که در جوانی با او ازدواج کرده بود و بعد از چند سال از هم جدا شده بودند را پیدا کرد . زن توی پارکی لب ساحل نشسته بود.
زن که دوباره ازدواج کرده بود حالا پیرزنی بود و همه بچه هایش هم ازدواج کرده بودند
پیرمرد گفت : منو میشناسی ؟
پیرزن گفت : نه
پیرمرد گفت : خوب ببین
پیرزن عینکش را پاک کرد و دوباره به چشم زد و سرش را اندکی به پیرمرد که روبه رویش نشسته بود نزدیک کرد: نه ، نمی شناسم
- بذار یادت بیارم در جوانی با مردی ازدواج کردی و بعدا از هم جدا شدید ، من همان مرد هستم
-
- بله ، خیلی مرا اذیت کردی ، هیچ وقت آن لحظات سخت و وحشتناک را فراموش نکرده ام ، حالا چرا سراغم آمده ای ؟
- حالا آمده ام که مرا ببخشی !
- چطور انتظار داری روغنی که جذب تخته شده را جدا کنم ؟
پیرمرد سکوت کرد و نگاهش که تا الان به پیرزن بود را به شن های زیر پایش انداخت
- شما مرا به یاد نمی آوری ، ولی اشتباهات مرا فراموش نکرده اید ، چطور ممکنه؟
پیرزن گفت : اگه خاری توی دست شما برود و جراحت کند ، شما خار را نمی بینید و حسش نمی کنید ولی دردش شما را آزار خواهد داد.
پیرمرد گفت : زخم قدیمی را باید تیغ زد و جراحتش را خارج کرد تا زخم التیام گیرد.
پیرزن جواب داد: زخم های بزرگ اگر درمان بشوند هم ردی ازشان روی پوست می ماند . آدم وقتی به جای زخم نگاه می کند درد دوباره توی زخم می پیچد.
پیرمرد که رفت ، رد پایش را موج ها شستند.