پسرک روزهای زیادی تمرین کرده بود . از در مدرسه تا دم خانه ، توی شن های لب دریا ، دور تا دور زمین خاکی محل تا بتواند در مسابقه برنده باشد.
روز مسابقه پسرک روی خط شروع که ایستاد فهمید همه بچه های که می خواهند شرکت کنند باید تنها مسابقه بدهند و پانصد متر از خط شروع تا پایان را باید در پانصد قدم طی کنند.
داور سوت شروع را زد.
در میانه راه پسرک دلش می خواست که بداند چند گام دیگر یا چند متر دیگر تا خط پایان مانده است ولی هیچ نشانه ای در مسیر وجود نداشت حتی داوری که همراه پسرک حرکت می کرد ، گام ها را بسیار آهسته می شمرد .
عضلات ران و ساق پاهایش درد گرفته بود ولی سعی کرد با فکر کردن به خط پایان پاهایش را تا انتها از هم باز کند و قدم های بزرگتری بردار.
بالاخره پسرک پای خسته اش را از خط پایان رد کرد.
داور تعداد قدم ها را پانصد و هشت گام شمرد و پسرک برنده نشده بود.
پسرک با گریه به سمت خانه دوید و از ناراحتی چند روز در خانه ماند.
پسرک خودش را در چشم همه مردم شهر یک بازنده می دید .
چند روز بعد پسرک که تصمیم گرفته بود در مسابقه سال بعد شرکت کند رفت پیش دووستش و به او گفت : دلم می خواهد برنده آن مسابقه را ملاقات کنم و همراهش تمرین کنم.
دوستش گفت : مسابقه ی سختی بود برای بچه ها، هیچ کس شرکت نکرد.