در آشتی
پدربزرگم برادری بزرگتر از خودش داشت که زود عصبانی می شد . هر وقت دعوایشان می شد برادر پدربزرگ فورا با دیلمی می آمد ، در چوبی یکی از اتاق ها را می کند و می برد . پدربزرگ وسط حیاط می نشست و فقط نگاه می کرد . بعد از چند روز برادر بزرگتر در را پس می آورد و همراه پدربزرگ در را دوباره نصب می کرد . توی ده وقتی کسی می خواست بفهمد روابط دو نفر خوب است یا نه می گفت: اتاقش در دارد یا نه؟
همیشه از این چرخه عجیب گیج بودم . روزی از پدربزرگ پرسیدم: چرا هربار می گذاری که در اتاق را بکند و ببرد ؟
گفت : در مال خودشه ، زمان عروسی در اتاق نداشتیم آورد نصب کرد.
گفتم : بعد این همه سال چرا نرفتی یه در بخری و درش را پس بدهی که این همه خِفتت نده ؟
گفت : این در در آشتیه ، وقتی در را می کنه و می بره هر روز جلو چشمشه و به اتاق بی در منو فکر و به اختلاف الکیمون فکر می کنه ، پس به بهانه در می آید آشتی .