چوب دو سر طلا
مهندس در ماشین را محکم به هم زد و رو به ماشین گفت: آره، شصتت درست خبردار شده، وام جور شده، دیگه باید غزل خداحافظی رو بخونی، حالا هر چی می خواهی گربه برقصون. دو سه روز دیگه یه عروسک میآد جات.
از در ورودی شرکت که گذشت دید که که هر دونفرشان را راه نداده اند. عمران که از نوک انگشت تا بالای آرنج دست راستش توی گچ بود، با دیدن مهندس خواست خودش را به او برساند ولی نیروهای حراست نگذاشتند.
وارد ساختمان که شد، احساس کرد همه نگاه ها از او فرار می کند، حتی همکارانش در بخش ایمنی.
پرید پشت میز و تلفن مدیر ایمنی را گرفت
- مهندس مگه شما نگفتید نامه شون را بزنم؟
- بله
- مگه نگفتید تهش یه اخطاره یا یه کسر از حقوقه؟
- حالا چی شده؟
- من شدم چوب دو سر طلا، روز اول گفتم اینها نمی تونن اپراتور دستگاه باشن، گفتید« نون نَبُر»، بعدش هم که اون اتفاق افتاد، گفتید « ایمنی باید حواسش باشه »، حالا که نامه زدم کارشون رو عوض کنید، اخراجشون کردید.
- شما وظیفتون رو انجام دادید از چی می ترسید ؟
مهندس گوشی را محکم کوبید سرجایش و از اتاق بیرون زد که سیگاری بکشد. هر دوشان کنار راه بند نشسته بودند و با حرکات دست با هم صحبت میکردند. توی این سه سال آنقدر ترجمه حرکات دست این دو نفر را برای دیگران انجام داده بود که از همین فاصله هم می توانست بفهمد که دارند جروبحث می کنند. سیگارش را چپاند توی پاکت و برگشت سمت ساختمان.
زن عمران زنگ زد، جواب نداد؛ باز زنگ زد اینبار گوشی را بی صدا کرد . از خانِ خانم منشی گذشت و وارد خان آخرشد. مدیرکارخانه داشت سبیل های سیخ سیخی اش بازی می کرد.
- معذرت می خواهم جناب مگه قرار نبود تو جلسه عمران و عباس را حمایت کنید؟
- کمیته، ازشون جبران خسارت مالی شرکت را درخواست کرده
- شما که مستحضرید، شرکت هم مقصره، باید خدا رو شکر کنیم که حادثه منجر به مرگ نشده و گرنه ...
- شرکت بد کرده دو نفر کر و لال را استخدام کرده؟
- میشه دستور بدید خرد خرد از حقوقشون بردارن؟
- بخش فنی نیاز به اون دستگاه داره و مالی بودجه نداره فعلا
عصر خانم عمران زنگ زند، مهندس گفت: نگران نباشید، فردا کارشون درست میشه.
مهندس در ماشینش را آرام باز کرد و گفت: دوست حالا حالاها با همیم، یه مردونگی کن با ما بساز.