اولین کسی که بعد از صدای جیغ خودش را رساند زنم بود. به سر خودش زد، به صورت من چنگ انداخت و فحش داد، بعد روسریش را توی دستش مچاله کرد و به سمت دخترم رفت.
یکی از زنهای همسایه به صورتم تف انداخت بقیه شان هم نفرین می کردند. خودم را به در حیاط رساندم، به تاریکی کوچه انداختم و پابرهنه تا پشت بازار دویدم. توی کاروانسرا روی یک پیت نفت نشسته بود.کف دستم را نشانش دادم.
- جان مادرت منو راه بنداز!
- جمعش کن حالم بد شد!
یکی دیگر جلو آمد، نگاهی به کف دستم انداخت و گفت:
- خاک توسرت! اصلا حالیت هست چی آوردی؟
بعد دستش را از جیب شلوارش درآورد، روی سرم گذاشت و نگاهم را پایین کشید. کف دستم یک گوشواره بود که هنوز از لاله ی گوش باز نشده بود.