به نام حضرت دوست
پسرک دوید و زیر توپ زد. توپ درجا نشست در آغوش مادر.
میل بافتنی از دستان مادر افتاد، نگاهی به توپ و بعد به پسرک کرد، چشمانش بارانی شد، صدای خندههای پسرک قطع و مضطرب در جای خود ایستاد:
_ب ببخشید، نمی.. اصلا نفهمیدم چ چطور اومد طرف ش شما...
مادر توپ را نوازش کرد، درست شبیه زمانی که در معراج، سرِ غلطیده در خاکِ پدر را نوازش کرده بود...