به نام خدای جان بازی همیشگیَش بود، دست و پاهایش را میبست، داخل رودخانهی خیالیَش شبیه ماهی شنا میکرد. سی سال بعد هنوز هم از آن بازی دست نکشیده بود، وقتی که کنار رودخانه، از زیر گل و لای، با دست و پای بسته، بچههای تفحص پیدایش کردند...
نظرات